نام کتاب: یک عاشقانه آرام
- اما دست های تو دیگر دست های یک دبیر ادبیات نیست زبر است و خاک خورده و قدری زمخت. و این طور البته بهتر است ... ... ... وقتی شکنجه ات می کردند با دست هایت هم کاری داشتند؟ |
- لااقل روزی یک بار به تو می گویم نگرد عسل! برنگرد! و تو باز می گردی ... .......... با مچ هایم بله .................... با انگشت هایم بله .............. با کف دست هایم اما یادم نمی اید
- ان شلاق سیمی را به کجا می زدند؟
- بی تربیت! به پشتم به آن شلاق ها که به همان ضربه ی اول خون می انداخت می گفتند: شلاق سلطنتی. بطری سلطنتی، صندلی سلطنتی هم داشتند در واقع آن جا را کرده بودند درباره چقدر می خندیدند اما نه از ته قلب اصلا قلبی در کار نبود غالبا عصبانی بوند و اقسرده گرچه بسیار هم احمق و تا حد زیادی عقب افتاده ی ذهنی من هرگز شکنجه گری که بیمار روانی نباشد ندیدم.
از این باقلای داغ با نمک می خوری؟ - همین جا؟ ایستاده؟ وسط خیابان؟ - پس کجا؟ در کاخ سعد آباد؟ | - پسرک و مادر را چه کنیم؟ | - برایشان می بریم یک کیسه کوچک. - می خوریم و می رویم.
- عسل! عشق بهایی دارد که باید پرداخت هر جا بشود رایگان خورد و به رایگان خوری تفاحر کرد در میدان عاشقی این کار ممکن نیست من و تو عشق بسیار گران قیمتی به خاطر اعتقادمان پرداخته ییم
باز هم اگر ضرورتش پیش اید می دهیم پس بگذار! وارد حیاط کتابخانه ی ملی می شویم. سکوت. راه پله ها. سکوت مطلق.

صفحه 82 از 173