نام کتاب: یک عاشقانه آرام
لااقل چند باغ ملی خوب داریم - گرچه به آنها «پارک» می گویند که واقعا کلمهی زشتی ست.
- عصر، فقط یک ساعت را در باغ ملی کوچک ساعی بگذرانیم. پسرک روی سرسرهها سر میخورد، ما زیر درختان. هوا آنجا بچههای مردم را تاب میدهیم و در شادیهایشان شریک میشویم
- راستش، گاهی اوقات، حوصلهی بچه ها را ندارم. - بعضی چیزها را حتما باید یاد بگیری؛ با تفکر. تلقین، تکرار، مطالعه و ...
- با تکیه به منطق جدلی صدیار گفتهیی. بعد از اینکه کمی بزرگتر شدند، حتما یاد میگیرم؛ اما حالا آسان نیست، خستهام میکنند.
- اما تو بچههای مردم را هم نگه میداری.
- هفته ای سه روز، نه هفت روز هفته. آنها هم راستش، گاهی حوصله ام را سر می برند و خسته ام می کنند. خسته شدن و حوصله نداشتن، اما به معنای دوست نداشتن نیست.
- راست می گویی. می رسیم خانه، برق دیروز را دارد. صبح نرسیده ایم جلا بیندازیم.
- شب.
- مادر عاشق برق انداختن است.
... -
- اگر بتوانیم
- بله؟
- مادرم، در نگهداری بچه ها کوه حوصله است. - در آن قصه ای که سالها پیش نوشتی، مادر را نیاوردیم پیش خودمان. - دایه آقا را هم نیاوردیم؛ اما قصدش را داشتیم یادت هست؟ - بله. «یک اتاق هم برای دایه آقا.»
- برویم مادر را بیاوریم اینجا. چای کمرش را شکسته. برنج فلجش کرده. یک مادر شوهر شمالی، هیچ شباهتی به تصویر ابلهانه یی که از برخی مادر شوهر ها ساخته اند ندارد. گاهی

صفحه 71 از 173