نام کتاب: یک عاشقانه آرام
است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم ؛ چرا که قدر مرا، هر قدر کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال، از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را بشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا.
یک مسألهی اساسی را، اما، باید به فکرش باشی. بر تعداد کتابهایمان چندتایی بیافزاییم . حرفهای نو، معمولا، از کتابهای تازه برمیآید. چند داستان نو، ویک کتاب در باب علم روز، باشد؟
-- جای تأمل دارد راستش، دلم میخواهد «صد سال تنهایی» را بخوانم. واثری از مخملباف را.
- خیلی گرسنهام. تا خانه را بدویم؟ - مردم به ما میخندند.
- تو همیشه از خندهی مردم، کلافهایی. چرا؟ چه بهتر از اینکه -- به هر دلیل، اما نه ابتذال -- بخندانیمشان؟ تو وقتی میبینی که من افسردهام نباید بگذری، سکوت کنی، یا فقط همدردی کنی. بناکنندهی شادیهای من باش! مگر چفدر وقت داریم؟ یک قطرهییم که میچکیم -- در تن کویر -- و تمام میشویم. حال، به احترام این پسر که تمام وجودش شوق دویدن است است. بدویم؟
-- چارهیی نیست. گاهی سریع و زیباست و گاهی کند. شرایط، حد شتاب را مقدر میکنند. میدویم. -- دارد دیر میشود. - چه کاری دارد دیر میشود؟ - همینطوری کار بهخصوصی ندارم.
میدویم. تو عقب میمانی. پسرک میخندد ریسه میرود. می نشیند. همیشه برای او تعجب آور است و دلنشین. تو از خدا میخواهی که او بنشین. نفس تازه میکنی و به ما میرسی.
- این بچه توی کالسکهاش زیادی تکان میخورد بس است دیگر! - مادر فرمان داد که بس است دیگر.

صفحه 70 از 173