غلتیدن و تن به بیداری اجباری نسپردن، آرام باش! من صبحانه ی پسرک را می دهم. پسرک را به مدرسه می رسانیم، دخترک را به مهد کودک و تو همان جا در مهد کودک می مانی تا آن هفت بچه ی شیرخواره را نگه داری.
گوش کن! باور کن! دیگر معجزه ای در کار نیست. زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. ساده ها سطحی نیستنند خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفهی ملاصدرا باشد.
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی، معجزه نمیکنیم؛ مشکل ما این است که همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کهنه میکنیم، تازه نمی بخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم، همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش می کنیم، آنها را به یاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همهی رؤیاهای خوش آغاز دور میشویم و این دور شدن به معنای قبول سلطهی بیرحمانهی زمان است. بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن، باور پیرشدگی روح است و خواجگی عاطفه. عشق، چاه ویل را هم پر میکند. ظهر، من پسرک را بر می دارم. جلوی مدرسه، بچهها دورم حلقه میزنند. عجب آتشی میسوزانند! من بیشترشان را به اسم میشناسم. سر به سر آنها میگذارم. مردی میگوید: «آقا شما چقدر حوصله دارید. من سر به سر بچه های خودم هم نمیتوانم بگذارم. آدم دیگر دل دماغ و وقت این کارها را ندارد. همین قدر که بتوانیم لباس و خوراک و وسائل درس و مدرسهشان را فراهم کنیم برای سرمان هم زیاد است» مرد هنوز حرف میزند، و من و پسرک دور میشویم. وراجی های مکرر و ابلهانه وقت پرگویی، هرقدر هم که بخواهی دارند. وقت بهانهجوییهای حقیرانه وقت بازی کردن با بچهها را، اما، ندارند. یکی از بچهها دنبالم میدود و میگوید : آن روز قول دادید یک کتاب برایم بیاورید. |
-- بر سر قولم هستم. قبل از اینکه مدرسه تعطیل شود به دستت می رسد.
گوش کن! باور کن! دیگر معجزه ای در کار نیست. زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. ساده ها سطحی نیستنند خرید چند سیب ترش میتواند به عمق فلسفهی ملاصدرا باشد.
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی، معجزه نمیکنیم؛ مشکل ما این است که همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کهنه میکنیم، تازه نمی بخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم، همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش می کنیم، آنها را به یاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همهی رؤیاهای خوش آغاز دور میشویم و این دور شدن به معنای قبول سلطهی بیرحمانهی زمان است. بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن، باور پیرشدگی روح است و خواجگی عاطفه. عشق، چاه ویل را هم پر میکند. ظهر، من پسرک را بر می دارم. جلوی مدرسه، بچهها دورم حلقه میزنند. عجب آتشی میسوزانند! من بیشترشان را به اسم میشناسم. سر به سر آنها میگذارم. مردی میگوید: «آقا شما چقدر حوصله دارید. من سر به سر بچه های خودم هم نمیتوانم بگذارم. آدم دیگر دل دماغ و وقت این کارها را ندارد. همین قدر که بتوانیم لباس و خوراک و وسائل درس و مدرسهشان را فراهم کنیم برای سرمان هم زیاد است» مرد هنوز حرف میزند، و من و پسرک دور میشویم. وراجی های مکرر و ابلهانه وقت پرگویی، هرقدر هم که بخواهی دارند. وقت بهانهجوییهای حقیرانه وقت بازی کردن با بچهها را، اما، ندارند. یکی از بچهها دنبالم میدود و میگوید : آن روز قول دادید یک کتاب برایم بیاورید. |
-- بر سر قولم هستم. قبل از اینکه مدرسه تعطیل شود به دستت می رسد.