نام کتاب: یک عاشقانه آرام
- آنجا ... آنجا ... نگاه کنید! آنجاست ... رفت زیر ... دیگر نمی بینمش. آها! آنجا. اینجا... آمد ..... پایت را می گیرم، دستت را دراز گن ... زود باش .. آه ..... رفت .
رود، چیزی را با خود می برد که دیگر نمی توان بازش گرداند. - آن قلاب ماهیگیری در سرداب رود- آن جاری مجلل تاریخی - چطور؟ باز یافتنی ست؟
- آن گل غریب «ساعتی» که روی پل کنار پناهگاه از دستت افتاد، چطور؟ عجب ساختمان پیچیده یی داشت. نه؟
- بله اما من دوستش نداشتم. شبیهش را باز هم دیدم. زیبا نبود. شلوغ بود.
- شاید به دلیل نظم انعطاف ناپذیری که داشت. با وجود این، در لحظه هایی، زیبا بود عسل، زیبا بود. تو نخواستی زیبایی لحظه یی اش را ببینی. به گردش نچرخیدی یا آن را نچرخاندی. کوتاه آمدی. زود تصمیم گرفتی که دوستش نداشته باشی. ادراک زیبایی، کار آسانی نیست.
- گیله مرد! ساعت را از روی گل ساعتی ساخته اند یا گل ساعتی، خودش را شبیه ساعت کرده است - با آن عقربه ها و شبه شماره ها و ریز نقش های شگفت انگیز؟ شلوغ بود، زیبا نبود.
- بگو! تا آخر عمر، همین را بگو! من ابدأ دلگیر نمی شوم.
- دلگیر نشدن، کار آسانی نیست. ظرفیت می خواهد. هر کس که گفت: «من ابدأ دلگیر نمی شوم» بدان که از ارتفاع دلگیری سخن می گوید. گل ساعتی را دوست نمی دارم. تو به من آموختی: ساعت را دوست نمی دارم. زمان را دوست نمی دارم. خاطره را دوست نمی دارم. گذشته را دوست نمی دارم - هر قدر که می خواهد، شیرین باشد. رفتن به گذشته. بریدن از حال است. بریدن را دوست نمی دارم. رودخانه را دوست می دارم اما عبور رود را دوست نمی دارم. دریا دریا ... دریا هنگامه می کند گیله مرد! تو چطور منطق عاشقانه ات را می فهمی و تدریس می کنی اما فرق میان دریا و رود را احساس نمی کنی؟ دریا می خروشد، نعره می کشد، سر به صخره ها می کوبد، پیش می تازد، عقب می نشیند، اما در همه حال زمان را نفی می کند: گذشتن راه رفتن را، پیر شدن را، شکستن و تا شدن را، مرگ را و تدفین را .
- آه عسل! من و تو یکپارچه ییم و یک پارچه اختلاف. عجیب حکایتی ست واقعا!

صفحه 66 از 173