نام کتاب: یک عاشقانه آرام
شان، با گیاهانی که نمی شناسی شان، و پرندگانی غریب. جنگل، بی صدای بی صداست. صدای پرندگان را بسته اند. مه. چرا نباید من در این جنگل غریب بی صدا، در لابه لای این گیاهان سبز سیر و سبز روشن فسفری، پتویی بیندازم، و شفره یی، و چای داغ ... و عاشقانه ام را برایت بخوانم؟
- بشین! بخون! دست از محل بازی بردار! |
- آنچه نوشته ام، محبوب خوب آذری من، یک برنامه ی هفتگی ست. فقط همین. من و تو، مثل بچه های مدرسه یی، دیدم که محتاج برنامه یی هستیم. تو هر روز می گویی: «امروز را چه کنیم؛ امروز، کجا برویم؟ امروز، بی بچه ها و با بچه ها، چه می توانیم بکنیم؟». من فقط یک برنامه ی بدون مه بدون مغول ها نوشته ام. شاید اما بشود از اینجا آغاز کرد و زمان را به زمین گرم کوبید ... شاید ...
جمعه را، تصور کن که تمام کرده پیم. بعد به آن می رسیم. شنبه را هم. دوست ندارم که شنبه ها را روز آغاز بدانیم. شنبه، عادت آغاز است نه شروعی مدلل. عادت، اراده را نابود می کند. عشق، اوج خواستن است؛ خواستن، اوج اقتدار اراده. عادت، بازداشت کار کرد اندیشه است. هرگز چیزی به اندازه ی عادت نفرت انگیز نبوده است. مارکس را اگر گهگاه محترم داشته ام، بیزارم از اینکه گفته است «روزی خواهد رسید که انسان، همه ی کارهایش را، به عادت خواهد کرد». خودکارانه زیستن، پایان انسانی زیستن است: عادت هر روز صبح زود برخاستن - درست سر ساعت، سر دقیقه. سلامی به عادت نه از راه ارادت. چای به عادت اداره. امضاء، اتوبوس، آب. چای. زنگ در. کتاب خواندن. خرید؛ خرید به عادت. هرگز چیزی به اندازه ی عادت، نفرت انگیز نبوده است. نمازت را هم، هر روز، با شعوری نو بخوان؛ با ارتباطی نو؛ با برداشتی نو. به آنچه می کنی بیندیش: عبادت چرا؟ سخن گفتن با آن نیروی لایزال، چرا؟ عادت، فرسودگی است. ماندگی، آب راکد. مرداب. تغییر بده! بیندیش و جا به جا کن! مگر هزار راه تو را به محل
کارت نمی رساند؟ خب هر روز، با اراده، یکی از این همه راه را انتخاب گن. کمی دور، کمی نزدیک. کمی سخت، کمی آسان. مشتری شدن، نوعی معتاد شدن است. فقط از یک میوه فروش خرید نکن. بگذار با تمام میوه فروشان سر راهت آشنا شوی. لااقل سلام های تازه. معطر.

صفحه 64 از 173