نام کتاب: یک عاشقانه آرام
شبها ... پیش از آنکه به خواب برویم، چقدر حرف داشتیم که بزنیم. انگار که حرف های مان تمامی نداشت. چند بار پیش آمد که طلوع را دیدیم و رنگ خواب را ندیدیم؟ آخر چه شد که حال، دیگر، می آییم و خسته و بی صدا می خوابیم؟ شبها دیگر گون شده؟ حرفها تمام شده؟ یا ما تمام شده پیم؟ جای عشق، در این شبهای خالی و خلوت کجاست؟
- این سوال من است، جواب تو چیست؟
آنها به آنچه بودند، اعتراضی نداشتند، اما به آنچه می توانستند باشند می اندیشیدند. ایمنی نمی خواستند، بیمه نامه نمی خواستند، تضمینی برای آینده نمی خواستند. آنچه می خواستند فقط این بود که زندگی، که عشق، طعم آرمانی عشق و زندگی را داشته باشد؛ طعم تکه هایی از شیرینی های واقعا گوارای عزیز الدین نسفی را؛ طعمی که بر حسرت انسان غلبه کند؛ آبی که به راستی یک تشنگی توصیف ناپذیر را فرو بنشاند یا حتی ننشاند اما باشد. یک کاسه آب یا یک چشمه ی کوچک.
- نگاه گن گیله مرد دلاور؛ چنبر ایام ما را به چنگ همه ی چیزهایی که از آنها وحشت داشتیم انداخته است . یکنواخت .... یکنواخت ... گیله مرد کوچک اندام! شکایت نمی کنم، حیرت می کنم؛ حیرت از اینکه چگونه ممکن است حتی عشق، آن همه عشقی که نظیر نمی پذیرد، گرفتار روزمرگی کسل کننده یی شود که پیوسته می گفتیم اگر عشق با حضور همین روزمرگی ها عشق بماند، عشق است |
عسل راست می گفت. آنها ابدأ از کسی یا چیزی گله نداشتند. فقط از ساییده شدن و پوسته یی شدن چیزی که نمی بایست ساییده و پوسته یی شود، رنجیده بودند.
- ما از زندگی مشترک، مثل یک دست لباس استفاده کردیم. ما زندگی را، و عشق را، یک دست لباس دانستیم. زمانی که خریدیمش، نو بود و زیبا و مناسب؛ جذاب و توجه برانگیز؛ خیره کننده در هر محفل و مهمانی. آهسته آهسته، اما، کهنه شد، ساییده شد، رنگ و رویش رفت، از شکل افتاد، مستعمل و بی مصرف شد. چرا؟ چرا فرصت دادیم که زمان، با عشق، با زندگی، همانگونه رفتار کند که با آن پیراهن شرمه یی تو کرد- که من آنقدر دوستش داشتم ...

صفحه 61 از 173