ست که دیگر هیچکس به نجاتش امیدی ندارد. عشق، رجعت به آغاز آغاز است؛ به شروع به همان لبخند، همان نگاه، همان طعم؛ اما نه خاطره ی آنها، خود آنها.
- با نوک یک ترکه ی نیم سوخته سیب زمینی های برشته را از زیر خاکسترها بیرون می کشیم.
- پوستهای سوخته ی خشک شده را بجو! غرق نمک است. - کمی هم تلخ. - تمام حسنش به همان تلخی ست.
- هرگز انتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشته باشی که دوستت دارم. این توقعی ست غیر منصفانه. من باید عاشق تو باشم - در حد ممکن عشق، و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی - هر قدر که می خواهی.
انبار کوچک، مملو از بی مصرف ها و به درد نخورها؛ مملو از چیزهایی که همیشه گفته پیم: یک روز احتمال دارد به کار بیاید؛ دیگر از اینها پیدا نمی شود؛ برای بچه ی بعدی؛ به درد سفر می خورد، چمدان هایی که چفت و بست آنها شکسته. گلدان ترک خورده یی که یادگار عموجان است، روروک اولی. پوتین های کهنه ی دومی. خدای من! همه را باید دور ریخت. انبار را باید خالی خالی کرد. همین هاست که زندگی را از شکل می اندازد. همین هاست که زندگی را کهنه می کند. موریانه خورده. بید زده. کپک زده. در هم شکسته. بی سر و ته. رنگ و رو رفته. ما فقط کهنگی ها را پس انداز می کنیم. ما پاسداران از شکل افتادگی ها هستیم. جای عشق کجاست؟ فریاد نزن، به زمزمه بگو: جای عشق کجاست؟ لا به لای این همه آشغال، چطور باید پی عشق بگردم - بی آنکه به خاطره برخورد کنم؟ خاطره، مثل همین پتوی گوشه سوخته، آن چادر شب وصله پینه یی، و یادداشتهای دوران دبیرستان است. دورشان بریز! دورشان بریز! غبار .. غبار مرده ی ماسیده. غبار نافذ در اشیاء
آنها در خاطره ی کهنگی بودند.
- ما در مخاطره ی کهنگی هستیم؛ در مخاطره ی بی سببی؛ در مخاطره ی بازنشستگی روح؛ در مخاطره ی غبار ماندگار.
- بله ... آنوقت ها ما علت حضور داشتیم.
- با نوک یک ترکه ی نیم سوخته سیب زمینی های برشته را از زیر خاکسترها بیرون می کشیم.
- پوستهای سوخته ی خشک شده را بجو! غرق نمک است. - کمی هم تلخ. - تمام حسنش به همان تلخی ست.
- هرگز انتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشته باشی که دوستت دارم. این توقعی ست غیر منصفانه. من باید عاشق تو باشم - در حد ممکن عشق، و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی - هر قدر که می خواهی.
انبار کوچک، مملو از بی مصرف ها و به درد نخورها؛ مملو از چیزهایی که همیشه گفته پیم: یک روز احتمال دارد به کار بیاید؛ دیگر از اینها پیدا نمی شود؛ برای بچه ی بعدی؛ به درد سفر می خورد، چمدان هایی که چفت و بست آنها شکسته. گلدان ترک خورده یی که یادگار عموجان است، روروک اولی. پوتین های کهنه ی دومی. خدای من! همه را باید دور ریخت. انبار را باید خالی خالی کرد. همین هاست که زندگی را از شکل می اندازد. همین هاست که زندگی را کهنه می کند. موریانه خورده. بید زده. کپک زده. در هم شکسته. بی سر و ته. رنگ و رو رفته. ما فقط کهنگی ها را پس انداز می کنیم. ما پاسداران از شکل افتادگی ها هستیم. جای عشق کجاست؟ فریاد نزن، به زمزمه بگو: جای عشق کجاست؟ لا به لای این همه آشغال، چطور باید پی عشق بگردم - بی آنکه به خاطره برخورد کنم؟ خاطره، مثل همین پتوی گوشه سوخته، آن چادر شب وصله پینه یی، و یادداشتهای دوران دبیرستان است. دورشان بریز! دورشان بریز! غبار .. غبار مرده ی ماسیده. غبار نافذ در اشیاء
آنها در خاطره ی کهنگی بودند.
- ما در مخاطره ی کهنگی هستیم؛ در مخاطره ی بی سببی؛ در مخاطره ی بازنشستگی روح؛ در مخاطره ی غبار ماندگار.
- بله ... آنوقت ها ما علت حضور داشتیم.