در زندگی جاری یک نقاش هم همان پرده های نقاشی شگفت انگیزی پدید می آید که پیشاپیش، رنگ و طرح ابدیت را بر تن خود دارند.
گیله مرد! زندگی عاشق، چرا باید از زندگی خالق چیری کم داشته باشد؟ - من کی گفتم باید چیزی کم داشته باشد عسل؟
- پس، یک روز، خیلی زود، باید بنشینی، بی دغدغه ی شیر و نان و درس و مدرسه، به تمام حرفهایم گوش بسپاری؛ با ادب، خاموش، حرف شنو، مهربان، و با روحی که آماده ی پذیرفتن حرف درست باشد و تغییر دادن واقعیت به سود حقیقت.
یک بار باید عاشق دیگری شد. اما یک بار نباید زندگی کرد، و زندگی را نباید یک قطعه ی کامل غیر قابل تقسیم به اجزاء فرض کرد: یک گلدان، یک کوزه، یک کاسه ..... نه ..... زندگی به اجزاء بی شماری قابل تقسیم است که هر جزء، به تنهایی، زندگی ست. هر واحد کوچک زندگی، زندگی ست. و گل زندگی باز هم زندگی. چه کنیم که نام جزء و گل، یکی ست؟ چه کنیم؟ اما اگر قرار باشد که ما فقط یک بار زندگی کنیم، زندگی، چیز بسیار زشت و مبتذل خواهد شد - همانطور که اگر دوباره عاشق شویم، عشق چیزی بی اعتبار و بی معنی می شود.
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود؟ مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه تبدیل شود؟
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنی ست که خود، پیوسته، خواهان نو شدن است، و دیگر گون شدن
تازگی، ذات عشق است، و طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان عشق بماند؟
عسل، گل به گونه انداخته می آید، کنار مردش می نشیند، سر بر شانه ی مرد می نهد و خجلت زده و آذری می گوید: گوش از این آهنگ برمی داری؟
- اگر تو بخواهی البته که بر می دارم.
گیله مرد! زندگی عاشق، چرا باید از زندگی خالق چیری کم داشته باشد؟ - من کی گفتم باید چیزی کم داشته باشد عسل؟
- پس، یک روز، خیلی زود، باید بنشینی، بی دغدغه ی شیر و نان و درس و مدرسه، به تمام حرفهایم گوش بسپاری؛ با ادب، خاموش، حرف شنو، مهربان، و با روحی که آماده ی پذیرفتن حرف درست باشد و تغییر دادن واقعیت به سود حقیقت.
یک بار باید عاشق دیگری شد. اما یک بار نباید زندگی کرد، و زندگی را نباید یک قطعه ی کامل غیر قابل تقسیم به اجزاء فرض کرد: یک گلدان، یک کوزه، یک کاسه ..... نه ..... زندگی به اجزاء بی شماری قابل تقسیم است که هر جزء، به تنهایی، زندگی ست. هر واحد کوچک زندگی، زندگی ست. و گل زندگی باز هم زندگی. چه کنیم که نام جزء و گل، یکی ست؟ چه کنیم؟ اما اگر قرار باشد که ما فقط یک بار زندگی کنیم، زندگی، چیز بسیار زشت و مبتذل خواهد شد - همانطور که اگر دوباره عاشق شویم، عشق چیزی بی اعتبار و بی معنی می شود.
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود؟ مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه تبدیل شود؟
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنی ست که خود، پیوسته، خواهان نو شدن است، و دیگر گون شدن
تازگی، ذات عشق است، و طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان عشق بماند؟
عسل، گل به گونه انداخته می آید، کنار مردش می نشیند، سر بر شانه ی مرد می نهد و خجلت زده و آذری می گوید: گوش از این آهنگ برمی داری؟
- اگر تو بخواهی البته که بر می دارم.