- می دانم، می دانم ..... اما در این معرکه ی شیر و نان، به من بگو که جای عشق کجاست؟ آن جای بسیار بسیار کوچک بی نهایت بزرگی که عشق می خواهد کجاست؟ همان جایی که اگر یک نفس خالی بماند، خاطره، شتابان و سیال، آن را پر خواهد کرد کجاست؟
گیله مرد می گوید: چیزهایی را که از کف می روند و باز نمی گردند، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم: کودکی ها را با آن تنها ماشین کوکی شکسته و آن گنج دنج اتاق؛ مادر بزرگ و پدربزرگ را - یا آن بگومگوهای دائمی که با هم داشتند و دارند؛ آن خانه ی قدیمی ماه را که عمو جان کوبید و در جایش یک خانه ی چند طبقه ی خیلی زشت ساخت؛ آن بازرسی های کشدار و زندان های انفرادی را ..... و .... انقلاب را با تمامی شور و حرارتش ... اما نگذاریم که عشق، در حد خاطره، حقیر و مصرفی شود.
ترک عشق کنیم، بهتر از آن است که عشق را به یک مشت باد بی رنگ و بو تبدیل کنیم؛ یادهای بی صدایی که صدا را در ذهن فرسوده ی خویش - و نه در روح - به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز، فریادهای دوست داشتن را می شنویم.
در انقلاب فریاد می کشیم؛ به باور نکردنی ترین صورت ممکن و بلندترین صوت، فریاد می کشیم. خونبارش. آنچه باید بشود می شود. شاید اینک تفسی به آسودگی. شاید.
- جای عشق.
- باز هم صبر می کنم. کمی دیگر. یک روز اما باید به تمام حرفهایم گوش بسپاری. یک خانه تکانی کاملا جدی. یک خانه تکانی تا تمامی آنچه را که گھنگی پذیر است، دور بریزیم. دور دور. کهنه شدنی ها را، نه قدیمی ها. من تسلیم این گردباد کوبنده ی ضد زندگی که اسمش را «زندگی روزمره» گذاشته اند نمی شوم. «زندگی روزمره»، همه ی زندگی ست. ما اگر تمام لحظه های زندگی مان را زندگی کنیم، دیگر چندان جایی برای خاطره های عاشقانه ی احساسی رقت انگیز باقی نمی ماند.
در روزمرگی زندگی یک موسیقیدان، همان آهنگهایی موج می زند که در تمام طول حیات انسان می تواند حضوری مواج داشته باشد.
گیله مرد می گوید: چیزهایی را که از کف می روند و باز نمی گردند، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم: کودکی ها را با آن تنها ماشین کوکی شکسته و آن گنج دنج اتاق؛ مادر بزرگ و پدربزرگ را - یا آن بگومگوهای دائمی که با هم داشتند و دارند؛ آن خانه ی قدیمی ماه را که عمو جان کوبید و در جایش یک خانه ی چند طبقه ی خیلی زشت ساخت؛ آن بازرسی های کشدار و زندان های انفرادی را ..... و .... انقلاب را با تمامی شور و حرارتش ... اما نگذاریم که عشق، در حد خاطره، حقیر و مصرفی شود.
ترک عشق کنیم، بهتر از آن است که عشق را به یک مشت باد بی رنگ و بو تبدیل کنیم؛ یادهای بی صدایی که صدا را در ذهن فرسوده ی خویش - و نه در روح - به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز، فریادهای دوست داشتن را می شنویم.
در انقلاب فریاد می کشیم؛ به باور نکردنی ترین صورت ممکن و بلندترین صوت، فریاد می کشیم. خونبارش. آنچه باید بشود می شود. شاید اینک تفسی به آسودگی. شاید.
- جای عشق.
- باز هم صبر می کنم. کمی دیگر. یک روز اما باید به تمام حرفهایم گوش بسپاری. یک خانه تکانی کاملا جدی. یک خانه تکانی تا تمامی آنچه را که گھنگی پذیر است، دور بریزیم. دور دور. کهنه شدنی ها را، نه قدیمی ها. من تسلیم این گردباد کوبنده ی ضد زندگی که اسمش را «زندگی روزمره» گذاشته اند نمی شوم. «زندگی روزمره»، همه ی زندگی ست. ما اگر تمام لحظه های زندگی مان را زندگی کنیم، دیگر چندان جایی برای خاطره های عاشقانه ی احساسی رقت انگیز باقی نمی ماند.
در روزمرگی زندگی یک موسیقیدان، همان آهنگهایی موج می زند که در تمام طول حیات انسان می تواند حضوری مواج داشته باشد.