- معین می کند. می دانم. دیگر مدتهاست که می دانم؛ اما عشق، زمانی به خاطرات مجرد تبدیل نمی شود که عشق باقی مانده باشد. فاصله، زمانی ارتفاع صدا را معین می کند که صدا، صدای درد، صدای خشم، صدای حس به خطر افتادن چیزی نباشد. بگو ... یک بار دیگر داستان آن زن و مرد را بگو تا با هم بشنویم؛ گند و آهسته بگو تا گند و آهسته بشنویم .. بگو!
گیله مرد، خوابگردانه آغاز کرد: زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت: تو تمام خاطرات مشترک مان را از یاد برده یی. تو حتی از آن روزهای خوش سالهای اول هم هیچ خاطره یی نداری. زندگی روزمره، حافظه ی تو را تسطیح کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تأمین آتیه تبدیل کرده یی؛ البته آتیه یی که خاطرات خوش مشترک مان، در آن، کمترین جایی ندارد .... تو، مرا، جذب کرده یی ..... حذف» و مرد، صبورانه و مهربان جواب می داد: «نه ...... به خدا نه ... من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو .... من تو را، به عینه، همینطور که رو به روی من ایستاده یی، یا پای شیر آب طرف می شویی، یا برنج را دم می کنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو، چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره - سنگواره های تکه تکه - آویخته یی ... » و سرانجام، مرد عاشق، یک روز مرد، در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود، و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهار ماه و چهارده روز بعد، با مرد جوانی عروسی کرد. مرد جوان، از همان شب اول، نشست پای «تصویر تما» و غرق در تماشای یک فیلم عاشقانه شد. مرد جوان، فقط به خاطر چنان رفاهی با زن در آمیخته بود، و البته به خاطر آنکه به تن احتیاج کور داشت.
- این بار، بهتر از بار قبل گفتی؛ کامل ترش کرده یی؛ با کلمات بهتری قصه ات را ساختی. اگر صد بار دیگر بگویی می توانی آن را به یک قصه ی بسیار لطیف و غم انگیز تبدیل کنی .. حالا به من بگو! ما که هنوز خاطره باز نشده ییم، چرا دیگر حتی همان چند کتاب تلطیف کننده ی روح را نمی خوانیم؛ همان حافظ و مولوی و خیام خودمان را؟
- مگر فرصت می کنیم عزیز من؟ ما حتی فرصتی برای ایستادن در صف نان و شیر هم نداریم.
گیله مرد، خوابگردانه آغاز کرد: زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت: تو تمام خاطرات مشترک مان را از یاد برده یی. تو حتی از آن روزهای خوش سالهای اول هم هیچ خاطره یی نداری. زندگی روزمره، حافظه ی تو را تسطیح کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تأمین آتیه تبدیل کرده یی؛ البته آتیه یی که خاطرات خوش مشترک مان، در آن، کمترین جایی ندارد .... تو، مرا، جذب کرده یی ..... حذف» و مرد، صبورانه و مهربان جواب می داد: «نه ...... به خدا نه ... من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو .... من تو را، به عینه، همینطور که رو به روی من ایستاده یی، یا پای شیر آب طرف می شویی، یا برنج را دم می کنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو، چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره - سنگواره های تکه تکه - آویخته یی ... » و سرانجام، مرد عاشق، یک روز مرد، در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود، و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهار ماه و چهارده روز بعد، با مرد جوانی عروسی کرد. مرد جوان، از همان شب اول، نشست پای «تصویر تما» و غرق در تماشای یک فیلم عاشقانه شد. مرد جوان، فقط به خاطر چنان رفاهی با زن در آمیخته بود، و البته به خاطر آنکه به تن احتیاج کور داشت.
- این بار، بهتر از بار قبل گفتی؛ کامل ترش کرده یی؛ با کلمات بهتری قصه ات را ساختی. اگر صد بار دیگر بگویی می توانی آن را به یک قصه ی بسیار لطیف و غم انگیز تبدیل کنی .. حالا به من بگو! ما که هنوز خاطره باز نشده ییم، چرا دیگر حتی همان چند کتاب تلطیف کننده ی روح را نمی خوانیم؛ همان حافظ و مولوی و خیام خودمان را؟
- مگر فرصت می کنیم عزیز من؟ ما حتی فرصتی برای ایستادن در صف نان و شیر هم نداریم.