- امر کنید، می مانیم پدر. سه شب و سه روز
- و بعد، از آن بالا، از راه آستارا، باز هم برویم پیش پدر. - و همسر آن دبیر صد کتابی را زیارت کنیم. - و خیلی های دیگر را. پدرم در دره های پشت ساوالان، یک روستا ساخته است. - هیچوقت به من نگفتی که آن پشت، چنین هنگامه یی ست. - دانستنش چه فایده ای داشت؟ بوی سیب زمینی های برشته زیر خاکستر. آذری، قدری خمیده می آید؛ اما چه غروری دارد! |
- ها! روی پاهای خودتان ایستادید. بله؟ پیشکشی های ناقابل مرا قبول نکردید. نه؟ عجب ناکسانی هستید شما! به عادت نمی گویم مرد! شما دو نفر واقعأ از آن ناکس های دست اول هستید. باشد .... باشد ... سالهای سختی بود. می دانم. دست کم، طعم شلاق سیمی را می دانم، و طعم کشنده ی اضطراب را. من اینجا. آن پشت، برای صد و هفتاد نفر جانپناه ساختم، آنوقت شما دو نفر، در آن بی پناهی همه درد، این سالها را آنطور به مشقت گذراندید. باشد. حالا، به نظر می رسد که درد، تمام شده. تب هنوز هست، که آهسته می رود. می دانم از بستر بیماری برخاسته یید. مزه ی همه چیز برایتان تازه است. حالا چطوره، مرد؟ یک کوزه ی بزرگ عسل از من قبول نمی کنید؟
- چرا نکنیم پدر؟ چهار کوزه به جای یکی؛ اما نه خیلی بزرگ: یکی برای آن جوان کتاب فروش که سالهاست «زیر پله» ی ما را می گرداند؛ یکی برای مادرم که پا درد کهنسال دارد و علاجش را در عسل اصل می بیند؛ یکی برای پسر دلاورت که آنجا در تاریکی، به فریاد، آذربایجانش را می خواند؛ یکی هم برای ما چهار نفر.
مرد آذری خندید: هاه! نه به آن هیچ نخواستنت، نه به این چار کوزه خواستنت ... به چشم .. ده کوزه می دهم. عسل اصل، اما نه به اصالت این عسل که روزی آمدی با کندو بردی و حلالت باد - که آن روز گفتم که از تو سر است، و امروز می گویم که نبود و نیست. خدا شما را برای هم ساخته بود و نمی دانستیم.
- و بعد، از آن بالا، از راه آستارا، باز هم برویم پیش پدر. - و همسر آن دبیر صد کتابی را زیارت کنیم. - و خیلی های دیگر را. پدرم در دره های پشت ساوالان، یک روستا ساخته است. - هیچوقت به من نگفتی که آن پشت، چنین هنگامه یی ست. - دانستنش چه فایده ای داشت؟ بوی سیب زمینی های برشته زیر خاکستر. آذری، قدری خمیده می آید؛ اما چه غروری دارد! |
- ها! روی پاهای خودتان ایستادید. بله؟ پیشکشی های ناقابل مرا قبول نکردید. نه؟ عجب ناکسانی هستید شما! به عادت نمی گویم مرد! شما دو نفر واقعأ از آن ناکس های دست اول هستید. باشد .... باشد ... سالهای سختی بود. می دانم. دست کم، طعم شلاق سیمی را می دانم، و طعم کشنده ی اضطراب را. من اینجا. آن پشت، برای صد و هفتاد نفر جانپناه ساختم، آنوقت شما دو نفر، در آن بی پناهی همه درد، این سالها را آنطور به مشقت گذراندید. باشد. حالا، به نظر می رسد که درد، تمام شده. تب هنوز هست، که آهسته می رود. می دانم از بستر بیماری برخاسته یید. مزه ی همه چیز برایتان تازه است. حالا چطوره، مرد؟ یک کوزه ی بزرگ عسل از من قبول نمی کنید؟
- چرا نکنیم پدر؟ چهار کوزه به جای یکی؛ اما نه خیلی بزرگ: یکی برای آن جوان کتاب فروش که سالهاست «زیر پله» ی ما را می گرداند؛ یکی برای مادرم که پا درد کهنسال دارد و علاجش را در عسل اصل می بیند؛ یکی برای پسر دلاورت که آنجا در تاریکی، به فریاد، آذربایجانش را می خواند؛ یکی هم برای ما چهار نفر.
مرد آذری خندید: هاه! نه به آن هیچ نخواستنت، نه به این چار کوزه خواستنت ... به چشم .. ده کوزه می دهم. عسل اصل، اما نه به اصالت این عسل که روزی آمدی با کندو بردی و حلالت باد - که آن روز گفتم که از تو سر است، و امروز می گویم که نبود و نیست. خدا شما را برای هم ساخته بود و نمی دانستیم.