نام کتاب: یک عاشقانه آرام
- برویم رودبارک. بدون مه. بدون اتوبوس زندان. از آنجا به رچال برگردیم. برویم عباس آباد. بدون مه. از آنجا به جانب شمال غربی. از کنار دریا. عشق باید مثل پر سینه ی کاکایی ها نرم باشد. برویم لاهیجان
- دیگر از پدر خبری نیست.
- عزا نگیر! مادر که هست. عموهایت که هستند. آن باغ کوچک چای، که می رود تا بالای تپه. چای کاران قدیمی دورت جمع می شوند.
- حالا همه چیز درست می شود؟
- هیچ وقت همه چیز درست نمی شود؛ چون توقعات ما بیشتر می شود، و تغییر می کند. هیچ قله یی آخرین قله نیست. رسیدن، غم انگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است». برویم بی آنکه به رسیدن بیندیشیم؛ اما، واقعة، برویم.
- بعد برویم رشت. بندر انزلی. - و در آن کلبه ی کوچک تو، پشت درختان نارنگی، چند روزی بمانیم.
- ای قربان شما بشوم الهی! قدمتان روی چشم! گیجم کرده پید. مستم کرده پید. بیایید تو! به چشم پدری، عجب گلزاری ساخته یی مرد! این پسر مال شماست؟ خدا به شما ببخشد او را این که توی سبد است! جنسش چیست؟ إی قربان تان بشوم الهی! نگاه کنید! خانه تان خالی
خالی ست. به آقایم حسین قسم که می خواستند و ندادم. منت چرا بگذارم؟ مال خودتان است. اجازه نداشتم به کسی بدهم. آهای خانم جان! بچه ها! بیایید! اینجا را نگاه کنید! ! . شما اینجا هستید؟ پس چرا صدایتان درنمی آید؟ می بینید؟ عاقبت برگشتند. ای خدا، ای خدا! بروید آنجا را ببینید. «چیزهای دیگر هم دارد. تخت خواب هم. من اما چه می دانستم چهار نفری برمی گردید . آ ... پنج نفری! یا امام! این آقا که دیگر فرزند شما دو تا نیست ...... بله؟
- نه پدر! برادر من است.
- زندان کشیده است. از صورتش پیداست. یعنی کسی هم هست که زندان کشیده نباشد؟ خب ... دیگر فراموش کنیم . پیش ما می مانید. نه؟ |
- نه پدر. در راهیم؛ اما زیارتتان واجب بود .. - فدایتان بشوم الهی! لااقل یک ماه، یک هفته ... خب ... لااقل دو سه شب ..

صفحه 41 از 173