نام کتاب: یک عاشقانه آرام
هیچ چیز همچون باور ساده دلانه و صمیمانه ی سعادت، سعادت را به محله ی ما، به کوچه ی ما، و به خانه ی ما نمی آورد.
سعادت، شاید چیزی نباشد إلا همین اعتقاد مؤمنانه به سعادت محبوب آذری من! اخم هایت را باز کن!
بوی سیب زمینی های برشته زیر خاکستر. عطر سیب گلاب، همچون مسافری عزیز، که از دور دستها می آید. | بر خاک بنشین، به من تکیه گن، و سوختن سخت این هیمه ی مرطوب را بنگر! | برادرت، خود را از جادوی شعله خلاص می کند، بر می خیزد و به درون شب می رود.
باز فریاد شبشکافش از اعماق دور می لرزاندم.» من در آوازش تنها واژه ی ترجیعش را می فهمم: «آذربایجان» و شور مرد جوان را برای آنکه تمامی حس خویش را به قلب این واژه منتقل کند. احساس می کنم.
شب به کناره ی سحر می سد. بچه ها در کلبه ی پدربزرگ، آسوده خفته اند. دیگر، شاید که دغدغه یی نیست. نمازی دگر باید خواند. عیادتی دگر باید کرد. دیگر، شاید که دغدغه یی نیست. شب به کناره ی سحر رسید، انقلاب از راه.
گیله مرد را فرا می خوانند. سالهای غیبتش را سالهای خدمتش قبول می کنند. می گویند که حق دارد هر جا که می خواهد، تدریس کند. گیله مرد، اما، به آوارگی دل بسته است. به تدریس در خانه ها، به آن «زیر پله» ی باریک و آن کتابهای کهنه، به آن سفرها و ولگردی ها. بانوی آذری نیز. انسان، کار را انتخاب می کند، نه کار انسان را. برای شان مقدور نیست که به عادت تسلیم شوند. بچه ها هم دل شان نمی خواهد که آنگونه نظمی در کار باشد. گرچه پسرک، در مدرسه، در مقابل «شغل پدر؟» نمی داند که باید چه جوابی بدهد.
شاید، شاید که دیگر، دغدغه یی نباشد.

صفحه 40 از 173