آن صد جلد کتاب که از خانه آورده بودم، تا ساعتی بعد، انبوه شد و انبوه تر. در میان آنها، کتابهایی بود کاملا نو. عطر جلد نو داشتند. پوشش شفاف شان به دست می چسبید. و کتابهایی که هرگز آنها را ندیده بودم ... و نمی توانستم رد کنم. نمی توانستم. دیگر، حتی نمی توانستم بگویم: «متشکرم آقا! متشکرم خانم! متشکرم دخترم!» دیگر از این حرفها گذشته بود. آنها مثل یک گروه بزرگ نوازنده سازهایشان را بی صدا کوک می کردند. بی صدا. آنها، به زودی، دسته جمعی، در تالاری عظیم می نواختند: یک عاشقانه ی آرام را ... شاید خونین اما متین و آرام .
بسیاری از خرده حوادث، شبیه بسیاری از خرده حوادث دیگرند، و کتابها مملو از همین خرده ها. تو که کتابها را بهاره چین کرده یی، حق است که عاشقانه ی آرامت را نیز چنین کنی.
مأموران، عاقبت به خانه ی ما می آیند. آنها از صاحبخانه می پرسند که چرا خانه اش را به ما اجاره داده است.
صاحبخانه، خونسرد و طلبکار می گوید: می شناسم شان. یعنی مرد را می شناسم. پدرش از چایکاران شمال است. مال لاهیجان. ما با هم رفاقت و خویشی داریم. خاله ی بزرگ من همسر یکی از عموزاده های این آقای چایکار است. یکی از بچه های من هم شاگرد این آقا بوده - در انزلی ...
عجب می داند! |
می آیند سراغ ما. به من می گویند: راه بیفت! شهر را با چهار تا کتاب کهنه به هم ریختی گریختی. چند ماه است به دنبالت هستیم.
تو، باز، آن جسارت غریب آذری ات را بروز می دهی. راه بر من می بندی.
- نمی گذارم ببریدش. من پا به ماهم. تنها هستم. یک جو شرف داشته باشید. یک جو غیرت. کتاب کهنه فروخته، نامردی که نفروخته، وطن که نفروخته. نمی گذارم ..
دستی، تو را پس می راند. دستی تو را به جانبی پرت می کند.
بسیاری از خرده حوادث، شبیه بسیاری از خرده حوادث دیگرند، و کتابها مملو از همین خرده ها. تو که کتابها را بهاره چین کرده یی، حق است که عاشقانه ی آرامت را نیز چنین کنی.
مأموران، عاقبت به خانه ی ما می آیند. آنها از صاحبخانه می پرسند که چرا خانه اش را به ما اجاره داده است.
صاحبخانه، خونسرد و طلبکار می گوید: می شناسم شان. یعنی مرد را می شناسم. پدرش از چایکاران شمال است. مال لاهیجان. ما با هم رفاقت و خویشی داریم. خاله ی بزرگ من همسر یکی از عموزاده های این آقای چایکار است. یکی از بچه های من هم شاگرد این آقا بوده - در انزلی ...
عجب می داند! |
می آیند سراغ ما. به من می گویند: راه بیفت! شهر را با چهار تا کتاب کهنه به هم ریختی گریختی. چند ماه است به دنبالت هستیم.
تو، باز، آن جسارت غریب آذری ات را بروز می دهی. راه بر من می بندی.
- نمی گذارم ببریدش. من پا به ماهم. تنها هستم. یک جو شرف داشته باشید. یک جو غیرت. کتاب کهنه فروخته، نامردی که نفروخته، وطن که نفروخته. نمی گذارم ..
دستی، تو را پس می راند. دستی تو را به جانبی پرت می کند.