شبی با آسمانی چنین شفاف، با بوی هزار عطر در آمیخته، با این همه آواز جیرجیرکها، پای دیوار ساوالان، چرا باید تن به خفتن سپرد؟ چرا باید که چشمها، راه حضور ستارگان، را بست؟
عاشق، شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد، نه به خاطر آنکه می توان ندیده اش گرفت، خویشتن را در محبس أتاقی محبوس کرد، و به قتل عام تصویرها و اصوات موسیقیایی شبانه مشغول شد.
عاشق، خواب آلوده نیست، شیفته ی بیداری ست. عاشق، صدای نسیم شبانه را عبادت می کند. تا ایاز
چند روز بعد که زیر پله را گرفتیم، و چند ساعتی را به وسوسه - در چیدن کتابها به آن جوان خاموش کمک کردم، حادثه یی غریب، نه زانوانم را، که سخت ترین صخره ی روحم را به لرزه انداخت: کسانی می آمدند، سرک می کشیدند، سلام می کردند، تبریک می گفتند و می رفتند. زنی آمد، سلام کرد، مرا با چشمانش محک زد، دو جلد کتاب کهنه به سویم دراز کرد و گفت: اینها را، آن روز که مغولها کتاب هایتان را غارت کردند، من برداشتم.
- ممنون، خانم! کتابها را گرفتم. مال من نبود. زن، رفته بود. زمانی بعد، دو مرد رسیدند. هر یک، برجی کوتاه از کتاب به سویم دراز کردند. - سلام آقا! اینها را آن روز - اما من کتابهایم را می شناسم .. دو مرد، بی جواب، رفتند. و زمانی بعد: این کتاب، کنار جوی افتاده بود. آن روز که مغولها حمله کردند ..
و زمانی بعد، پیر مردی با عینک و عصایش: جوان! این حافظ مال شماست. جلدش کمی صدمه دیده. انگار که زیر شم ستوران مغولان بوده؛ اما به هر حال، حافظ است جوان فرقی که ندارد ...
عجب تهاجمی خدای من!
عاشق، شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد، نه به خاطر آنکه می توان ندیده اش گرفت، خویشتن را در محبس أتاقی محبوس کرد، و به قتل عام تصویرها و اصوات موسیقیایی شبانه مشغول شد.
عاشق، خواب آلوده نیست، شیفته ی بیداری ست. عاشق، صدای نسیم شبانه را عبادت می کند. تا ایاز
چند روز بعد که زیر پله را گرفتیم، و چند ساعتی را به وسوسه - در چیدن کتابها به آن جوان خاموش کمک کردم، حادثه یی غریب، نه زانوانم را، که سخت ترین صخره ی روحم را به لرزه انداخت: کسانی می آمدند، سرک می کشیدند، سلام می کردند، تبریک می گفتند و می رفتند. زنی آمد، سلام کرد، مرا با چشمانش محک زد، دو جلد کتاب کهنه به سویم دراز کرد و گفت: اینها را، آن روز که مغولها کتاب هایتان را غارت کردند، من برداشتم.
- ممنون، خانم! کتابها را گرفتم. مال من نبود. زن، رفته بود. زمانی بعد، دو مرد رسیدند. هر یک، برجی کوتاه از کتاب به سویم دراز کردند. - سلام آقا! اینها را آن روز - اما من کتابهایم را می شناسم .. دو مرد، بی جواب، رفتند. و زمانی بعد: این کتاب، کنار جوی افتاده بود. آن روز که مغولها حمله کردند ..
و زمانی بعد، پیر مردی با عینک و عصایش: جوان! این حافظ مال شماست. جلدش کمی صدمه دیده. انگار که زیر شم ستوران مغولان بوده؛ اما به هر حال، حافظ است جوان فرقی که ندارد ...
عجب تهاجمی خدای من!