مثل نفرت - به سکوت تبدیل کرد. همانگونه که می دانیم چگونه می توان نان تازه را خشک کرد و نگه داشت، برای روز مبادا؛ و گوشت را قورمه کرد و نگه داشت؛ و ماهی را نمک سود و دود زده کرد و نگه داشت؛ و امید را مثل یک قرآن خطی بسیار کهنه، در پوششی از مخمل سبز، در ته صندوقی قدیمی نگه داشت. ما ملت، چقدر خوب می دانیم که کی باید به یک صدای برخاسته ی به ظاهر آرام، با میلیون ها صدای رسای خوف انگیز پاسخ بدهیم. یک ملت عاشق، مثل ملت ما، ملتی ست که به هنگام نعره کشیدن، به هنگام جنگیدن، چگونه نعره کشیدن و چگونه جنگیدن را خوب می داند.
یک ملت عاشق، مثل یک قطعه سنگ عظیم حجیم غول آسا در دیواره ی کوهی رفیع، خاموش است و آرام و موقر - مگر در آن لحظه ی هراس انگیز که بخواهد، به قصد له کردن، از دیواره جدا شود.
- می دانی؟ یک ملت عاشق را نمی توان مثل یک گیله مرد عاشق توصیف کرد و کوچک نکرد. این ملت عاشق که گلیمش را، دست کم، ده هزار سال، از تن دریا دریا آب بیرون کشیده است. باز هم، تا ابد هم، خواهد کشید. حال، رها کن و از فردای گیله مرد عاشق بگو! آیا «زیر پله» ی آنها را قبول می کنی؟
- اگر تو نگویی «نکن»، چرا نکنم؟ چند روز دیگر، بچه هامان شیر می خواهند و تو دسته گلی که بوی همان گلهای کوتاه بیابانی را بدهد، می خواهی. یک کتاب کهنه فروشی کوچک زیر پله. خیلی از دردهای مان را دوا خواهد کرد.
- اما خودت نمی توانی به آنجا بروی، مگر آنکه به آنقدر غلیظ باشد که مأموران ساواک، از فاصله ی صفر هم نتوانند تو را ببینند.
- مه را، به من قول دادی که فراموش کنی. یک روز، عاقبت، من و تو هم به آنجا خواهیم رفت و کتابهای کهنه ی خطی خواهیم فروخت. یک روز، خواهی دید.
- دوست تر دارم که کتابهای سیاسی ممنوع بفروشم، تا عتیقه. - هر ممنوعی از اینگونه، به تدریج، عتیقه خواهد شد، و هر عتیقه یی، سرشار از زندگی - بخوابیم ...
یک ملت عاشق، مثل یک قطعه سنگ عظیم حجیم غول آسا در دیواره ی کوهی رفیع، خاموش است و آرام و موقر - مگر در آن لحظه ی هراس انگیز که بخواهد، به قصد له کردن، از دیواره جدا شود.
- می دانی؟ یک ملت عاشق را نمی توان مثل یک گیله مرد عاشق توصیف کرد و کوچک نکرد. این ملت عاشق که گلیمش را، دست کم، ده هزار سال، از تن دریا دریا آب بیرون کشیده است. باز هم، تا ابد هم، خواهد کشید. حال، رها کن و از فردای گیله مرد عاشق بگو! آیا «زیر پله» ی آنها را قبول می کنی؟
- اگر تو نگویی «نکن»، چرا نکنم؟ چند روز دیگر، بچه هامان شیر می خواهند و تو دسته گلی که بوی همان گلهای کوتاه بیابانی را بدهد، می خواهی. یک کتاب کهنه فروشی کوچک زیر پله. خیلی از دردهای مان را دوا خواهد کرد.
- اما خودت نمی توانی به آنجا بروی، مگر آنکه به آنقدر غلیظ باشد که مأموران ساواک، از فاصله ی صفر هم نتوانند تو را ببینند.
- مه را، به من قول دادی که فراموش کنی. یک روز، عاقبت، من و تو هم به آنجا خواهیم رفت و کتابهای کهنه ی خطی خواهیم فروخت. یک روز، خواهی دید.
- دوست تر دارم که کتابهای سیاسی ممنوع بفروشم، تا عتیقه. - هر ممنوعی از اینگونه، به تدریج، عتیقه خواهد شد، و هر عتیقه یی، سرشار از زندگی - بخوابیم ...