نام کتاب: یک عاشقانه آرام
چرا که هیچ دریایی، هرگز، از هیچ توفانی تهراسیده است. و هیچ توفانی، هرگز، دریایی را غرق نکرده است.
شب، عجب شب پر تصویری ست؛ و صداها، چگونه از تصویرها تبعیت می کنند: همه .. همه ... همه می دوند. همه می دوند. تا همین چند لحظه پیش مگر نبود که همه، خاموش و سر به زیر ایستاده بودند؟ من فریاد می کشم: «مغول ها» و می شنوم - شنیدم که دیگری هم می گوید: «مغول ها، مغول ها ... مغول ها، مغول ها»، و می شنوم که تنی چند می گویند؛ و هیچکس، در سراسر خطه ی دانشگاه، این سوی و آن سوی خیابان، و دوان در وسط خیابان نیست که از اعماق وجود، یا زیر لب، «مغول ها را باز نگوید. اتوبوسی رد می شود که در آن، مردم، یکصدا چنانکه گویی سرود مقدس ملی خویش را می خوانند، با مشتهای گره کرده ی از پنجره بیرون آمده فریاد می کشند: «مغول ها، مغول ها»، و نه حتی «مرگ بر مغول ها»، بل با همان ایجاز تاریخی سوزان، و من - حال، شب، در بستر، کنار عسل، بیدار مانده به خاطر آن همه تصویر و صوت مهاجم- می اندیشم که آنها، اتوبوس نشین ها، از ماجرای تهاجم مغول ها به چادرشب تکه تکه ی من چه خبر داشتند؟ از کجا آمده بودند و به کجا می رفتند؟ این، اما، به فکرم می رسد که چه خوب که مهی وجود نداشت و مشتهای آنها در تن مه فرو نرفته بود؛ و می اندیشم که آنها، شاید زمانی، در مدرسه هایشان، در درس تاریخ، حمله ی مغولها را خوانده باشند، و نفرت شان، یک نفرت تاریخی ست، نه عاطفی.
- عسل؟ - بله؟
- ابتدا، مثل مرگ، بی صدا بودند. مردم را می گویم. امروز را می گویم. بعد، صدایشان که برآمد، خیال کن که دماوند خاموش، به شوق آتش افشانی گرفتار شد. درست آن زمان که هیچ مأموری انتظار ندارد که عابری، تفسی، به جسارتی بکشد، یکپارچگی غوغایی گر کننده و هزار سویه، مأموران ستم را دیوانه می کند. نگاه کن! ما ملت خاموش خاموش تو سری خور، هرگز اینقدر پر خروش و یاغی نبوده ییم، و ما ملت یاغی پر خروش، هرگز اینقدر خاموش و سر به زیر نبوده پیم. ما ملت عاشق، چقدر خوب می دانیم که چگونه می توان، به ضرورت، صدا را -

صفحه 35 از 173