واوه، عزیزم، هیس. بگذار من پر بدهم. مادرت، چارلی، همیشه برای من وقت می گذاشت. وقتی رفتن به آرایشگاه برایم خیلی سخت شد او هر هفته به خانه ام آمده
رز با انگشتان لرزانش به نرمی به ساعت مادرم ضربه زد. عزیزم، به خاطر این کار از تو ممنونم. خواهش می کنم، رزه خودت هم خیلی زیبایی
دیدم مادرم لبخند زد. او چطور می توانست از شستن سر کسی در سینک دستشویی این قدر احساس غرور کند؟
مادرم گفت: مرز، تو باید دختر کوچولوی چارلی را ببینی، حالا که داریم از زیبایی حرف می زنیم. او کوچولوی دلفریبی است.»
جدی اسمش چیست؟ و ماریا. او دلفریب نیست چارلی؟ه
چطور می توانستم به این سوال جواب بدهم؟ آخرین باری که آنها یکدیگر را دیده بودند روز مرگ مادرم بود، هشت سال پیش. ماریا هنوز نوجوان بود. چطور می توانستم به او بگویم از آن موقع تا به حال چه اتفاقاتی افتاده؟ که مرا از زندگی دخترم بیرون انداخته اند؟ که او حالا اسم فامیل دیگری دارد؟ که آنقدر حقیر شده ام که مرا به جشن عروسی او راه نداده اند؟ او یک وقتی دوستم داشت، واقعا دوستم داشت. وقتی از سر کار به خانه برمی گشتم، در حالی که بازوهایش را بالا گرفته بود به طرفم میدوید و فریاد میزد: «بابا، مرا بنداز بالاله
چه اتفاقی افتاد؟ عاقبت زیر لب زمزمه کردم: ماریا از وجود من شرمنده است.ه مادرم گفت: «چرند نگو
رز با انگشتان لرزانش به نرمی به ساعت مادرم ضربه زد. عزیزم، به خاطر این کار از تو ممنونم. خواهش می کنم، رزه خودت هم خیلی زیبایی
دیدم مادرم لبخند زد. او چطور می توانست از شستن سر کسی در سینک دستشویی این قدر احساس غرور کند؟
مادرم گفت: مرز، تو باید دختر کوچولوی چارلی را ببینی، حالا که داریم از زیبایی حرف می زنیم. او کوچولوی دلفریبی است.»
جدی اسمش چیست؟ و ماریا. او دلفریب نیست چارلی؟ه
چطور می توانستم به این سوال جواب بدهم؟ آخرین باری که آنها یکدیگر را دیده بودند روز مرگ مادرم بود، هشت سال پیش. ماریا هنوز نوجوان بود. چطور می توانستم به او بگویم از آن موقع تا به حال چه اتفاقاتی افتاده؟ که مرا از زندگی دخترم بیرون انداخته اند؟ که او حالا اسم فامیل دیگری دارد؟ که آنقدر حقیر شده ام که مرا به جشن عروسی او راه نداده اند؟ او یک وقتی دوستم داشت، واقعا دوستم داشت. وقتی از سر کار به خانه برمی گشتم، در حالی که بازوهایش را بالا گرفته بود به طرفم میدوید و فریاد میزد: «بابا، مرا بنداز بالاله
چه اتفاقی افتاد؟ عاقبت زیر لب زمزمه کردم: ماریا از وجود من شرمنده است.ه مادرم گفت: «چرند نگو