مادرم سرحال به نظر نمی رسید. پای چشمهایش سیاه بود و مرتب مرفه های کوتاه می کرد. لباس سفید پرستاری اش را نپوشیده بود.
پرسیدم: چرا اینجا هستیه آن روزها با او این طوری حرف می زدم.
گفت: «به مادرت یک بوس بده
من سرم را از آن طرف صندلی به جلو خم کردم و او موهایم را بوسید
روبرتا گفت: گذاشتند زودتر از سر کار بیایی؟
بله، عزیزم، همچین چیزی.
مادرم بینی اش را بالا کشید. توی آینهی عقب نگاه کرد و ماهی دور چشم هایش را پاک کرد.
گفت: «با بستی چطورید؟ خواهرم گفت: «آره آره!» من گفتم: «من تمرین دارم.» و آه، چرا از تمرین غیبت نمی کنی، باشد؟
من اعتراض کردم: منها نمی شود از تمرین غیبت کنی باید بروی.ه
اکی می گوید؟ و مربیها و همه. روبرتا گفت: «من می خواهم بیایم! من بستنی قیفی می خواهمه مادرم گفت: «فقط یک بستنی بدون معطلی؟
خدایا! نه! باشد؟
سرم را بالا آوردم و یکراست به او نگاه کردم. چیزی دیدم که گمان نمی کنم قبلا هرگز دیده بودم. مادرم پریشان به نظر می رسید.
پرسیدم: چرا اینجا هستیه آن روزها با او این طوری حرف می زدم.
گفت: «به مادرت یک بوس بده
من سرم را از آن طرف صندلی به جلو خم کردم و او موهایم را بوسید
روبرتا گفت: گذاشتند زودتر از سر کار بیایی؟
بله، عزیزم، همچین چیزی.
مادرم بینی اش را بالا کشید. توی آینهی عقب نگاه کرد و ماهی دور چشم هایش را پاک کرد.
گفت: «با بستی چطورید؟ خواهرم گفت: «آره آره!» من گفتم: «من تمرین دارم.» و آه، چرا از تمرین غیبت نمی کنی، باشد؟
من اعتراض کردم: منها نمی شود از تمرین غیبت کنی باید بروی.ه
اکی می گوید؟ و مربیها و همه. روبرتا گفت: «من می خواهم بیایم! من بستنی قیفی می خواهمه مادرم گفت: «فقط یک بستنی بدون معطلی؟
خدایا! نه! باشد؟
سرم را بالا آوردم و یکراست به او نگاه کردم. چیزی دیدم که گمان نمی کنم قبلا هرگز دیده بودم. مادرم پریشان به نظر می رسید.