نام کتاب: یک روز دیگر
در ناحیه ی ما فقط یک بیمارستان بود، و از وقتی پدرم از صحنه خارج شد، مادرم سعی کرد در هر شیفتی که می تواند کار کند، و به همین دلیل نمی توانست برای آوردن خواهرم به مدرسه برود. بنابراین بیشتر روزها من دنبال روبرتا میرفتم، با او پیاده به خانه می آمدیم، بعد برای تمرین بیسبال با دوچرخه ام برمی گشتم
روبرتا می پرسید: «فکر می کنی امروز بابا آنجا باشد؟ می گفتم: نه، أحمق. چرا باید امروز آنجا باشد؟
می گفت: برای اینکه چمن بلند شده و او باید آن را کوتاه کند. با برای اینکه یک عالم برگ باید با شن کش جمع شود. یا برای اینکه پنجشنبه است و مامان پنجشنببها قیمهی بره درست می کند.ه |
می گفتم: «فکر نمی کنم این دلیل خوبی باشد.
او قبل از آنکه در مورد نتیجه ی واضح این صحبت چیزی پرسد مکث می کرد.
و آن موقع چی شد که او رفت، چیک؟ نمیدانما همین طوری رفت، باشد؟ زیر لب می گفت: «این هم دلیل خوبی نیست.
یک روز بعدازظهر، وقتی من دوازده ساله بودم و خواهرم هفت ساله، من و او از حیاط مدرسه بیرون آمدیم و صدای بوقی را شنیدیم.
روبرتا جلو دوید و گفت: این مامان است! ه ا
مادر از اتومبیل بیرون نیامد، که غیرعادی بود. مادرم فکر می کرد بوق زدن برای مردم کاری بی ادبانه است؛ مالها بعد به خواهرم هشدار داد هر پسری که دم در خانه نباید ارزش ندارد با او معاشرت کند. اما حالا خودش در اتومبیل نشسته بود. بنابراین، من هم به دنبال خواهرم از عرض خیابان عبور کردم و سوار شدم.

صفحه 83 از 203