گفت: «حالا، پزی، هنوز می توانی مرا زیبا کنی؟»
له شاید داری فکر می کنی مادرم چطور آرایشگر شد. همانطور که اشاره کردم او پرستار بود و کارش را واقعا دوست داشت. برای با حوصله پانسمان کردن، پاک کردن خون، و با خوش بینی مطمئن کننده ای پاسخ دادن به سؤالات از سر نگرانی، چاه صبر ژرفی داشت. بیماران مرد دوست داشتند آدمی جوان و زیبا را ببینند. و بیماران زن از اینکه موهایشان را شانه می کرد با کمک می کرد ماتیک بزنند سپاسگزار او می شدند. شک دارم آن وقت ها این کارها مرسوم برده باشد، اما مادرم خیلی از بیماران بستری در بیمارستان شهر ما را آرایش می کرد. اعتقاد داشت این کار حال آنها را بهتر می کند. هدف از بستری شدن در بیمارستان همین بود، مگر نه؟ او می گفت: قرار نیست به آنجا بروی و پوسیه
گاهی، سر میز شام، چهره اش مان می شد و دربارهی طفلک خانم هالورسونه و آمفیزمش یا طفلک روی اندیکوته و دیابتش حرف میزد. گاهی، دربارهی یک نفر دیگر حرف نمی زد، و من و خواهرم می پرسیدیم: «امروز خانم گولینسکی پر چه کار کرده و مادرم جواب می داد: «به خانه رفت، عزیزم. پدرم ابروهایش را بالا می برد و به او نگاه می کرد، بعد به جویدن غذایش ادامه می داد. فقط وقتی بزرگتر شدم فهمیدم منظور از «خانه»، «مردنه است. معمولا این موقعها پدرم هر طور شده بود موضوع صحبت را تغییر می داد.
له شاید داری فکر می کنی مادرم چطور آرایشگر شد. همانطور که اشاره کردم او پرستار بود و کارش را واقعا دوست داشت. برای با حوصله پانسمان کردن، پاک کردن خون، و با خوش بینی مطمئن کننده ای پاسخ دادن به سؤالات از سر نگرانی، چاه صبر ژرفی داشت. بیماران مرد دوست داشتند آدمی جوان و زیبا را ببینند. و بیماران زن از اینکه موهایشان را شانه می کرد با کمک می کرد ماتیک بزنند سپاسگزار او می شدند. شک دارم آن وقت ها این کارها مرسوم برده باشد، اما مادرم خیلی از بیماران بستری در بیمارستان شهر ما را آرایش می کرد. اعتقاد داشت این کار حال آنها را بهتر می کند. هدف از بستری شدن در بیمارستان همین بود، مگر نه؟ او می گفت: قرار نیست به آنجا بروی و پوسیه
گاهی، سر میز شام، چهره اش مان می شد و دربارهی طفلک خانم هالورسونه و آمفیزمش یا طفلک روی اندیکوته و دیابتش حرف میزد. گاهی، دربارهی یک نفر دیگر حرف نمی زد، و من و خواهرم می پرسیدیم: «امروز خانم گولینسکی پر چه کار کرده و مادرم جواب می داد: «به خانه رفت، عزیزم. پدرم ابروهایش را بالا می برد و به او نگاه می کرد، بعد به جویدن غذایش ادامه می داد. فقط وقتی بزرگتر شدم فهمیدم منظور از «خانه»، «مردنه است. معمولا این موقعها پدرم هر طور شده بود موضوع صحبت را تغییر می داد.