نام کتاب: یک روز دیگر
گرمایی روشن بود و بوی نان برشتهی صبحانه هنوز حس میشد. ما وارد رختشویخانه شدیم که در آن یک صندلی کنار سینک بود. ترانه ای با اجرای یک گروه بزرگ موسیقی از رادیو پخش می شد.
رز بدون اینکه برگردد گفت: «مرد جوان، می شود آن را خاموش کی؟ رادیو را. گاهی خیلی صدایش را بلند می کنم.
من پیچ صدا را پیدا کردم و آن را خاموش کردم.
رز گفت: «وحشتناک است، شنیدی؟ تصادف کنار بزرگراه. در اخبار داشتند دربارهی آن حرف میزدند.
خشکم زد.
ماشینی زده به کامیون و با تابلوی راهنمایی بزرگی برخورد کرده و آن را داغان کرده و انداخته. وحشتناک است.ه
من کاملا به صورت مادرم دقیق شدم، انتظار داشتم برگردد و از من بخواهد اعتراف کنم. چارلی، اعتراف کن چه کردهای
او که هنوز کفش را باز نکرده بود، گفت: «خوب، رز، خبر ناراحت کننده ای است.ه
رز گفت: اوووه، بله. خیلی خیلی زیاد.
صبر کن. آنها میدانند؟ آنها نمیدانستند؟ سرمای ترس در وجودم جاری شد، انگار کسی داشت به شیشه ی پنجره ها ضربه می زد و از من میخواست بیرون بیایم.
به جای آن، رز واکرش را چرخاند، بعد زانوهایش را، و بعد شانه های استخوانی اش را به طرف من برگرداند.
گفت: «خوب است یک روز را با مادرت می گذرانی. بچه ها باید بیشتر اوقات این کار را بکنند.
رز یک دست لرزانش را روی پشت صندلی کنار سینک گذاشت.

صفحه 81 از 203