نام کتاب: یک روز دیگر
ما به قدم زدن در محلهی قدیمی ادامه دادیم. حالا دیگر به طرز مبهمی آن وضعیت را قبول کرده بودم تو اسمش را چه می گذاری؟ - جنون موقت تا وقتی هر چه کرده بودم مرا گرفتار نکرده بود با مادرم هرجا که او می خواست می رفتم. راستش را بخواهی، چنا، آن هم دلم نمی خواست این وضع تمام شود. وقتی عزیز از دست رفته ای در برابرت ظاهر می شود، این مغز توست که با او مقابله می کند، نه قلبت.
اولین کسی که با او قرار ملاقاته داشت در خانه ی چوبی کوچکی در وسط خیابان های زندگی می کرد، درست در کوچه بعد از منزل ما. خانه سایبانی آهنی روی ایران داشت و جعبهی گلی پر از سنگریزه. حالا هوای صبحگاهی زیادی سرد و خشک به نظر می رسید و روشنایی اطراف غیر عادی بود و کناره های صحنه را زیادی مشخص می کرد. انگار با مرکب کشیده شده باشد. هنوز به آدم دیگری برنخورده بودم، اما اواسط صبح بود و احتمالا بیشتر مردم سر کار بودند.
مادرم به من گفت: در بزن. در زدم
اور گوشش سنگین است. بلندتر در بزنه محکم تر در زدم.
دوباره در بزن. به در کوبیدم.

صفحه 79 از 203