نام کتاب: یک روز دیگر
روبرتا مثل یک حشره صورتش را جمع کرده است و دارد از بالای مشتهایش نگاه می کند. او زمزمه می کند: «چیک، خاموشش کن! او را می ترسانی و می روده اما من فقط یو چی این موقعیت را می بینم اینکه چطور ما از این به بعد قرار است هر چیزی را به شکلی قلابی داشته باشیم: میز شام کامل قلابی، پاپانوئل مؤنت قلابی، یک خانوادهی قلابی به جای مه چهارم یک خانواده
خشک و مرد می گویم: این سامان است. ها مادرم می گوید: «هو! هوا هواء روبرتا می گوید: انیستاه
بله، همت، ابله. این مامان است. پاپانوئل دختر نیست، احمق.
نور را روی مادرم نگه می دارم و میبینم -التش تغییر می کند - مرش عقب می رود، شانه هایش پایین می آیند، مثل پاپانوئلی که پلیس ها دستگیرش کرده باشد. روبرتا می زند زیر گریه، متوجه می شوم مادرم می خواهد سرم فریاد بکشد، اما نمی تواند این کار را بکند، و گرنه لو می رود. بنابراین، فقط با نگاه کردن از میان کلاه جورابی و ریش ساختگی اش را از رو می برد و من در همه جای اطاق نبودن پدرم را حس می کنم. عاقبت، روبالشی را با هدایای کوچک داخلش روی زمین می اندازد و بدون حتی یک قهو، هو، هو هی دیگر از در جلو بیرون می رود. خواهرم دوان دوان به تختش بر می گردد، هق هق کنان گریه می کند. من با چراغ قوه ای که اتاق خالی و درخت را روشن می کند، روی پله ها باقی مانده ام.

صفحه 78 از 203