نام کتاب: یک روز دیگر
من شکلک در آوردم.
او دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برد: امیدانم. تو زیادی احساساتی هستی، مامان.ه
دوباره پوسته ی درخت را لمس کرد، بعد زمزمه ی کوتاهی سر داد. به نظر می رسید دارد به همه ی چیزهایی فکر می کند که پس از آن بعدازظهر، که من به دنیا آمدم، اتفاق افتاد. فکر کردم اگر همه ی داستان را می دانست آهنگ این زمزمه چه تغیری می کرد.
از درخت دور شد و گفت: و بنابراین، حالا میدانی یک نفر به چه شدت تو را می خواست، چارلی. بچه ها گاهی این را فراموش می کنند، خودشان را باری سنگین می بینند نه آرزویی برآورده شده.
صاف ایستاد و کتش را مرتب کرد. می خواستم گریه کنم. آرزویی برآورده شده؟ از زمانی که کسی با حالتی نزدیک به این از من حرف زده بود چقدر می گذشت؟ من باید احساس حق شناسی می کردم. باید از پشت کردنم به زندگی خودم خجالت می کشیدم. به جای این مشروب میخواستم. در تمنای تاریکی بار بودم، چراغهای با ولتاژ پایین، چشیدن آن طعم بی حس کننده ی الکل وقتی لیوان خالی را نگاه می کردم و میدانستم هر چه زودتر روی من اثر بگذارد زودتر آرامم می کند.
به طرف او رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم؛ تقریبا انتظار داشتم دستم یکراست از بدن او عبور کند، مثل چیزی که در فیلم های ارواح میبینم. اما این طور نشد. دستم همان جا ماند و در زیر پارچه استخوان های باریکش را حس کردم.
بی اختیار گفتم: تو مردهای نیمی ناگهانی برگها را از روی توده ای از برگ بلند کرد. او گفت: تو خیلی مسائل را بزرگ می کنی.

صفحه 74 از 203