گفتم: «حالم زیاد خوب نیست، مامان.
او در حالی که داشت به سبزهها دقت می کرد، به راه رفتن ادامه داد.
میدانی، بعد از آنکه با پدرت ازدواج کردم، سه سال در آرزوی فرزندی بودم. آن روزها، سه سال برای حامله شدن، زمان زیادی بود. مردم فکر می کردند یک ایرادی دارم. من هم همینطور.
بهتر می نقش را بیرون، داد. نمی توانستم زندگی بدون بچه را تصور کنم. یک بار، حتی... صبر کن. بیا ببینه
مرا به طرف درخت بزرگی هدایت کرد که سرپیچی نزدیک خانه ی ما قرار داشته
ایک شب دیروقت بود و نتوانسته بودم بخوابم.» او طوری دستش را روی پوسته ی درخت کشید که انگار گنجینه ای قدیمی را کشف کرده است. و آهان. هنوز اینجاست.» و
به جلو خم شدم. روی یک طرف تنه ی درخت کلمهی لطفا کنده شده بود.
با لبخندی گفت: «فقط تو و روبرتا حکاکی نمی کردید. و این چیست؟ مدعا.ه برای بچه؟ سر تکان داد.
برای من » باز سر تکان داد. دروی درخت؟ درختها تمام روز بالا به سوی خدا نگاه می کنند.»
او در حالی که داشت به سبزهها دقت می کرد، به راه رفتن ادامه داد.
میدانی، بعد از آنکه با پدرت ازدواج کردم، سه سال در آرزوی فرزندی بودم. آن روزها، سه سال برای حامله شدن، زمان زیادی بود. مردم فکر می کردند یک ایرادی دارم. من هم همینطور.
بهتر می نقش را بیرون، داد. نمی توانستم زندگی بدون بچه را تصور کنم. یک بار، حتی... صبر کن. بیا ببینه
مرا به طرف درخت بزرگی هدایت کرد که سرپیچی نزدیک خانه ی ما قرار داشته
ایک شب دیروقت بود و نتوانسته بودم بخوابم.» او طوری دستش را روی پوسته ی درخت کشید که انگار گنجینه ای قدیمی را کشف کرده است. و آهان. هنوز اینجاست.» و
به جلو خم شدم. روی یک طرف تنه ی درخت کلمهی لطفا کنده شده بود.
با لبخندی گفت: «فقط تو و روبرتا حکاکی نمی کردید. و این چیست؟ مدعا.ه برای بچه؟ سر تکان داد.
برای من » باز سر تکان داد. دروی درخت؟ درختها تمام روز بالا به سوی خدا نگاه می کنند.»