نام کتاب: یک روز دیگر
گفت: من اینجا زندگی می کنم. سرم را تکان دادم. زمزمه کردم: دیگر نه.. او به آسمان نگاه کرد.
و میدانی، روزی که تو به دنیا آمدی، هوا مثل حالا بود. سرد اما دلچسب. اواخر عصر بود که دردم شروع شد، یادت می آید؟ (طوری گفت که انگار باید جواب میدادم: « آهان، بله، یادم می آید.) و آن دکتر. اسمش چی بود؟ راپوسو؟ دکتر راپوسو. او به من گفت باید تا ساعت شش وضع حمل کنم چون زنش داشت شام مورد علاقه اش را برایش درست می کرد و او نمی خواست آن را از دست بدهد.
قبلا این داستان را شنیده بودم. زیر لب گفتم: «تکه ماهیه
تکه ماهی. می توانی تصور کنی؟ چیزی که درست کردنش این قدر آسان است. آدم فکر می کند با هولی که میزد، غذایش دست کم باید استیک می بود. آه، خوب، من اهمیتی ندادم. او به تکه ماهیاش رسید.t
مادرم با شیطنت به من نگاه کرد. ہو تو نصیب من شدی.
ما چند قدم دیگر هم جلو رفتیم. پیشانیام ضربان داشت. آن را با برآمدگی کف دستم مالیدم.
چی شد، چارلی درد داری؟ه سؤال خیلی ساده بود، جواب دادن به آن غیرممکن بود. درد؟ از کجا باید شروع می کردم؟ از تصادف از پر ؟ از سه روز میخوارگی؟ از عروسی؟ از ازدواج من از افسردگی؟ از هشت سال آخر؟ از وقتی که درد نمی کشیدم؟

صفحه 72 از 203