نام کتاب: یک روز دیگر
قدم زدن
مادرم کت تولید سفیدش را پوشید و در زیر آن شانه هایش را تکان داد، گذاشت درست روی تنش جا بگیرد. سالهای آخر را به آرایش مو و صورت زنهای مسن خانه نشین گذرانده بود. از خانه ای به خانهی دیگر می رفت و آداب زیبایی آنها را زنده نگه می داشت. به ما گفته بود امروز با سه تا از آن «قرارهاه دارد. من که هنوز گیج بودم تا بیرون گاراژ دنبال او رفتم.
او گفت: «چارلی، میخواهی کنار دریاچه قدم بزنی؟ این وقت روز هوا خیلی خوب است.
خاموش سر تکان دادم. از زمانی که خیره به اتومبیل تصادف کرده، روی آن چمن مرطوب دراز کشیده بودم چقدر گذشته بود؟ هنوز می توانستم طعم خون را در دهانم احساس کنم، و پشت سر هم به درد شدیدی دچار می شدم، یک لحظه وضعم عادی بود، لحظه ی دیگر همه ی وجودم درد می کرد. اما حالا داشتم در حالی که کیف وینیل بنفش و کهنه ی مادرم را، که وسایل آرایش موی او در آن بود، حمل می کردم، در محله ی قدیمی ام قدم می زدم.
عاقبت زیر لب گفتم: ومامان. چطور...؟
چطور چی، عزیزم؟ سینه ام را صاف کردم. چطور امکان دارد تو اینجا باشی؟

صفحه 71 از 203