نام کتاب: یک روز دیگر
حس کردم مادرم پشت سرم ایستاده، و فقط من بین آن دو قرار دارم.
دوباره گفتم: مشکلی ندارد. او سر تکان داد. اگر می شود به یک سر تکان دادن بدین بود، من بودم.
® با این حال، اگر آن روز با کلمه ی ابوها آشناشدم، به وضوح روزی را به یاد می آورم که این کلمه برایم نفرت انگیز شد.. مادرم از سر کار به خانه آمده بود و مرا به مغازه ی محله فرستاد تا مقداری سس کچاپ و نان همبرگری کوچک بخرم. تصمیم گرفتم از توی حیاط های پشتی میانبر بزنم. وقتی به نزدیکی خانهی آجری یک طبقه ای ، سیدم، در آنجا دوتا از بچه های بزرگتر مدرسه را دیدم. یکی از آنها، پسر تنومندی به اسم لئون، چیزی را به سینه اش چسبانده بود.
او به سرعت گفت: «هی، بنه تو. گفتم: «هی، لنون. به پسر دیگر نگاه کردم: «هی، لوک بھی، چیک. لئون گفت: «داری کجا می روی؟ه گفتم: «به فانلیز . و آره؟
آره.ه او مشتش را باز کرد. توی دستش یک دوربین چشمی بود گفتم: «این دوربین برای چیست؟

صفحه 68 از 203