نام کتاب: یک روز دیگر
کرده ایم. اما راهبه ها به من اشاره کردند پیش آنها بروم. هر کدام از أنها یک سینی آلومینیومی در دست داشت. نزدیک که شدم، بوی میت لف و نخودفرنگی را حس کردم.
یکی از آنها گفت: «بفرمایید، برای خانواده تان.
نمی توانستم بفهمم چرا آنها دارند به من غذا می دهند. اما نمیشد به یک رامبد بگویی: «نه، متشکرم. بنابراین سینی ها را گرفتم و به خانه بردم. فکر کردم مادرم باید مخصوصا آنها را سفارش داده باشد.
وارد خانه که شدم، او پرسید: و این چیست
راهبه ها آن را به من دادند.ه او کاغذ مومی را کنار زد. بو کشید
تو چیزی تقاضا کردی؟ انه ... من داشتم بیسبال بازی می کردم.) تو در خواست نکردی؟ه منه.ه
برای اینکه ما غذا لازم نداریم، چارلی. ما صدقه لازم نداریم، اگر این طور فکر کرده ای
ما به هم نگاه کردیم گفتم: «تقصیر من نیست.)
سینی ها را از من گرفت و در ظرفشویی انداخت. با یک قاشق بزرگ میت لف را له کرد و در زباله خردکن فرو برد. چنان با شتاب عمل می کرد که نمی توانستم چشم از او بردارم که داشت همه ی آن غذا را با سروصدا در آن سوراخ گرد کوچک فرو می کرد. آب را باز کرد. زباله خردکن غرید. وقتی صدا تیز تر شد و بالاتر رفت، یعنی

صفحه 66 از 203