نام کتاب: یک روز دیگر
وقتی تمام کردم، مادرم بشقاب ها را توی ظرفشویی گذاشت و روی آنها آب ریخت.
زیر لب گفتم: «متشکرم.. او به بالا نگاه کرد. چارلی، تو الآن گفتی "متشکرمہ من به زحمت سر تکان دادم برای چی؟ صدایم را صاف کردم. «برای صبحانه؟
او که داشت شستن ظرف ها را تمام می کرد، لبخند زد. او را کنار ظرفشویی تماشا کردم و یکهو متوجه شدم این موقعیت چقدر آشناست، من پشت میز، او در حال شستن ظرف های ما درست در همین حالت خیلی با هم حرف زده بودیم، دربارهی مدرسه، درباره ی دوستانم و درباره اینکه کدام شایعه ی همسایه ها را نباید باور کنم، همیشه جاری بودن آب ظرفشویی باعث می شد صدایمان را بلند کنیم
گفتم: «تو نمی توانی اینجا.. بعد ساکت شدم. نمی توانستم از آن جمله فراتر بروم.
او شیر آب را بست و دست هایش را با حوله خشک کرده گفت: وبین ساعت چند است. باید شروع کنیم.ه
خم شد و صورتم رایین دست هایش گرفت. انگشتهایش به خاطر آب ظرفشویی گرم و مرطوب بود.
گفت: «خواهش می کنم، برای صبحانه. کیفش را از روی صندلی برداشت. حالا، پر خوبی باش و کتان را بپوش.

صفحه 62 از 203