نام کتاب: یک روز دیگر
بنابراین، من والدینم را اینطور میدیدم. آنها دعوا می کردند اما می رقصیدند. بعد از ناپدید شدن پدرم، مدام به آن عروسی فکر می کردم. تقریبا خودم را قانع کرده بودم که او برمی گردد تا مادرم را در آن لباس قرمز ببیند. چطور می توانست این کار را نکند؟ اما سرانجام این فکر را کنار گذاشتم. سرانجام آن رقص را همان طور دیدم که یک عکس رنگ باختهی تعطیلات را می شود دیا.. محلی که صرفا مدتها پیش آنجا رفته ابد.
در اولین سپتامبر بعد از طلاق گرفتنشان، مادرم از من پرسید: «امسال می خواهی چه کار کنی؟» مدرسه داشت شروع می شد و او از مشروعهای تازه و برنامه های تازه حرف میزد. خواهرم یک نمایش عروسکی را انتخاب کرده بود.
به مادرم نگاه کردم و اولین حالت چهره از میلیونها حالت چهره ی درهم رفته ام را به خود گرفتم.
گفتم: «می خواهم بیسال بازی کنم.

صفحه 60 از 203