گوش کنم. این کار مثل دزدکی وارد شدن به دنیای بزرگ ترها بود. می دانستم پدرم تا دیروقت کار می کند. در سالهای آخر به سفرهای یک شبه ای نزد کسانی می رفت که لیکورهایش را توزیع می کردند و به مادرم می گفت: «پزی، اگر با این آدم ها گپ نزنی مثل ماهی شکمت را پاره می کنند. من می دانستم او در کالینگزوود، که حدود یک ساعت با ما فاصله داشت، مغازه ی دیگری باز کرده و هفته ای چند روز آنجا کار می کند. می دانستم یک مغازه ی جدید یعنی «پول، یشتر و زندگی بهتره. می دانستم مادرم اصلا این قضیه را دوست ندارد.
بنابراین، بله، آنها دعوا می کردند، اما من هرگز تصور نمی کردم چنین نتیجه ای داشته باشد. آن وقتها والدین جدا نمی شدند. آنها مستله را حل می کردند. در گروه باقی می ماندند.
یک مراسم عروسی را به باد دارم که پدرم برای شرکت در آن لباس رسمی کرایه کرد و مادرم پیراهن براق قرمزی پوشید. در طول جشن آنها بلند شدند تا برقصند. دیدم که مادرم دست راستش را بلند کرد. دیدم که پدرم دست بزرگش را کنار دست او گذاشت. با همان سن کم می فهمیدم آنها زیباترین افراد توی محوطه ی رقص هستند. پدرم خوش اندام بود و بر خلاف بقیهی پدرها شکمش در پیراهن راهراه سفیدش کاملا صاف بود. و مادرم به او شاد به نظر می رسید، و با ماتیک غلیظ قرمزش لبخند می زد. و وقتی او خوشحال به نظر می رسید، همه کنار می کشیدند. او چنان رقاص ماهری بود که بی اختیار نگاهش می کردید. و لباس براقش انگار با حرکت کردن او نور می پراکند. شنیدم زنهای مسن تر سر میز زیر لب می گفتند: «این یک کمی زیادی است. و کمی حیا داشته باش.» اما متوجه بودم آنها فقط حسادت می کنند چون به زیبایی او نبودند.
بنابراین، بله، آنها دعوا می کردند، اما من هرگز تصور نمی کردم چنین نتیجه ای داشته باشد. آن وقتها والدین جدا نمی شدند. آنها مستله را حل می کردند. در گروه باقی می ماندند.
یک مراسم عروسی را به باد دارم که پدرم برای شرکت در آن لباس رسمی کرایه کرد و مادرم پیراهن براق قرمزی پوشید. در طول جشن آنها بلند شدند تا برقصند. دیدم که مادرم دست راستش را بلند کرد. دیدم که پدرم دست بزرگش را کنار دست او گذاشت. با همان سن کم می فهمیدم آنها زیباترین افراد توی محوطه ی رقص هستند. پدرم خوش اندام بود و بر خلاف بقیهی پدرها شکمش در پیراهن راهراه سفیدش کاملا صاف بود. و مادرم به او شاد به نظر می رسید، و با ماتیک غلیظ قرمزش لبخند می زد. و وقتی او خوشحال به نظر می رسید، همه کنار می کشیدند. او چنان رقاص ماهری بود که بی اختیار نگاهش می کردید. و لباس براقش انگار با حرکت کردن او نور می پراکند. شنیدم زنهای مسن تر سر میز زیر لب می گفتند: «این یک کمی زیادی است. و کمی حیا داشته باش.» اما متوجه بودم آنها فقط حسادت می کنند چون به زیبایی او نبودند.