حتما در مرحله ای از تاریخ آمریکا وضع عوض شد، و والدینی که می خواستند از هم جدا شوند فرزندانشان را به عنوان اعضای یک تیم از این موضوع با خبر کردند. با فرزندانشان نشستند. شرایط تازه را توضیح دادند. خانواده ی من قبل از این عصر روشنگری از هم پاشید؛ پدرم رفت که رفت.
مادرم بعد از چند روز گریه کردن ماتیک زد، به چشم هایش ریمل مالید، مقداری سیب زمینی سرخ کرد، و وقتی داشت بشقاب ها را دست ما می داد، گفت: «بابا دیگر اینجا زندگی نمی کند. فقط همین. مثل این بود که شرایط بازی تغیر کند.
حتی یادم نیست پدرم کی وسایلش را برد. یک روز ما از مدرسه به خانه آمدیم و ظاهرا خانه جادارتر شده بود. گجهی هال جلویی فضای خالی بیشتری پیدا کرده بود. جای ابزارها و جعبه ها در گاراژ خالی بود. یادم می آید خواهرم گریه می کرد و می پرسید: من باعث شدم بابا برود؟ و به مادرم قول میداد اگر پدر به خانه برگردد او مؤدب تر می شود. یادم می آید خود من هم می خواستم گریه کنم، اما همان موقع به فکرم رسید که حالا ما سه نفر هستیم نه چهار نفر و من تنها فرد مذکر هستم. حتی در یازده سالگی خودم را موظف می دانستم مرد باشم
گذشته از آن، پدرم هر وقت گریه می کردم به من می گفت: اتمامش کن. تمامش کن، بچه، تمامش کن.» و مثل تمام بچه هایی که والدینشان
مادرم بعد از چند روز گریه کردن ماتیک زد، به چشم هایش ریمل مالید، مقداری سیب زمینی سرخ کرد، و وقتی داشت بشقاب ها را دست ما می داد، گفت: «بابا دیگر اینجا زندگی نمی کند. فقط همین. مثل این بود که شرایط بازی تغیر کند.
حتی یادم نیست پدرم کی وسایلش را برد. یک روز ما از مدرسه به خانه آمدیم و ظاهرا خانه جادارتر شده بود. گجهی هال جلویی فضای خالی بیشتری پیدا کرده بود. جای ابزارها و جعبه ها در گاراژ خالی بود. یادم می آید خواهرم گریه می کرد و می پرسید: من باعث شدم بابا برود؟ و به مادرم قول میداد اگر پدر به خانه برگردد او مؤدب تر می شود. یادم می آید خود من هم می خواستم گریه کنم، اما همان موقع به فکرم رسید که حالا ما سه نفر هستیم نه چهار نفر و من تنها فرد مذکر هستم. حتی در یازده سالگی خودم را موظف می دانستم مرد باشم
گذشته از آن، پدرم هر وقت گریه می کردم به من می گفت: اتمامش کن. تمامش کن، بچه، تمامش کن.» و مثل تمام بچه هایی که والدینشان