نام کتاب: یک روز دیگر
گفت خیلی سخت است. چی خیلی سخت است؟ اکتابه
مادرم مرا از اتومبیل بیرون می کشد. با قدم های بلند از در رد می کند و تا پیشخوان کتابخانه می برد.
ومن خانم بنه تو هستم. این چارلی پسر من است. شما به او گفتد آن کتاب سخت تر از آن است که او بتواند بخواند؟
کتابدار با می خورد. او از مادرم بزرگتر است، و من با توجه به طرز حرف زدن معمولی مادرم با آدم های مسن تر، از لحن او تعجب می کنم.
او در حالی که به عینکش دست می زند، می گوید: «او می خواست بیست هزار فرسنگ زیر در با اثر ژول ورن را ببرد. منش خیلی کم است. بپندش.ه
من سرم را پایین می آورم. مرا ببیند. مادرم می گوید: و کتاب کجاست ؟
زن دست دراز می کند و آن را از پشت سرش بر می دارد. کتاب را روی میز می اندازد، انگار می خواهد با نشان دادن سنگینی آن مسئله را روشن کند.
مادرم کاب را میقاید و آن را با فشار میان بازوهای من فرو می برد
با تدی می گوید: «هر گز به یک بچه نگویید چیزی زیادی مخت است، و هر گز – هر گز به این بچه.ا
بعد میبینم، در حالی که محکم به ژول ورن چیده ام، دارم از در به بیرون کشیده می شوم. احساس می کنم من و مادرم، همین الان یک بانک را زده ایم، و نمی دانم توی دردسر می افتم یا نه.

صفحه 52 از 203