کردم که مادهی ضدعفونی کننده را روی پارچه ریخت، بعد بازویم را گرفت و آستین پیراهنم را بالا زد، انگار پسر بچه ای بودم که از تاب افتاده بود. شاید داری فکر می کنی چرا نبایا۔ بی مروته بودن این موقعیت را، واقعیت های آشکاری که نشان میدهد چنین چیزی غیرممکن است، با فریاد گفت که اولینش هم این است: «مادر، تو مردهای؟
فقط می توانم در جواب بگویم حالا که دارم دوباره همه چیز را تعریف می کنم چنان برخوردی برای من هم به اندازه ی تو منطقی به نظر می رسد، اما در آن لحنه چنین نبود. در آن لحظه، آنقدر از دوباره دیدن مادرم متحیر بودم که درست کردنش غیرممکن به نظر میرسید. مثل رویا بوده و شاید بخشی از من حس می کرد دارم نتواب می بینم، نمی دانم. اگر مادرت را از دست داده باشی، می توانی تصور
کنی او را دوباره در مقابل خود ببینی، آنقدر نزدیکی که بتوانی او را لمس کنی؟ و بویی؟ میدانستم او را دفن کرده ایم. تدفین را به یاد داشتم. به صورت نمادین ریختن تودهای خاک را با بیل به روی تابوت او به یاد داشتم. .
اما وقتی مقابلم نشست و لیف را به نرمی روی صورت و دست هایم مالید، و وقتی با دیدن بریدگی ها صورتم درهم رفت و زیر لب گفت: . انگاش کن.» نمی دانم چطور بگویم. همهی مقاومتم را از بین برد. مدتها از زمانی که کسی خواسته بود آن قدر به من نزدیک باشد و با آن ملایمت آستین پیراهنم را بالا بزند می گذشت. او توجه کرد. اهمیت قائل شد. وقتی که من حتی آنقدر عزت نفس نداشتم که خودم را زنده نگه دارم، زخم هایم را با ملایمت تمیز کرد، دوباره به دورانی برگشتم
که فرزند بودم، به همان سادگی به آن دوران برگشتم که شب دوباره سر روی بالشتان می گذارید. و نمی خواستم هرگز آن دوران به پایان
فقط می توانم در جواب بگویم حالا که دارم دوباره همه چیز را تعریف می کنم چنان برخوردی برای من هم به اندازه ی تو منطقی به نظر می رسد، اما در آن لحنه چنین نبود. در آن لحظه، آنقدر از دوباره دیدن مادرم متحیر بودم که درست کردنش غیرممکن به نظر میرسید. مثل رویا بوده و شاید بخشی از من حس می کرد دارم نتواب می بینم، نمی دانم. اگر مادرت را از دست داده باشی، می توانی تصور
کنی او را دوباره در مقابل خود ببینی، آنقدر نزدیکی که بتوانی او را لمس کنی؟ و بویی؟ میدانستم او را دفن کرده ایم. تدفین را به یاد داشتم. به صورت نمادین ریختن تودهای خاک را با بیل به روی تابوت او به یاد داشتم. .
اما وقتی مقابلم نشست و لیف را به نرمی روی صورت و دست هایم مالید، و وقتی با دیدن بریدگی ها صورتم درهم رفت و زیر لب گفت: . انگاش کن.» نمی دانم چطور بگویم. همهی مقاومتم را از بین برد. مدتها از زمانی که کسی خواسته بود آن قدر به من نزدیک باشد و با آن ملایمت آستین پیراهنم را بالا بزند می گذشت. او توجه کرد. اهمیت قائل شد. وقتی که من حتی آنقدر عزت نفس نداشتم که خودم را زنده نگه دارم، زخم هایم را با ملایمت تمیز کرد، دوباره به دورانی برگشتم
که فرزند بودم، به همان سادگی به آن دوران برگشتم که شب دوباره سر روی بالشتان می گذارید. و نمی خواستم هرگز آن دوران به پایان