نام کتاب: یک روز دیگر
حالا، نمیدانم آن جست زدنم را می توانم توضیح بدهم یا نه. مثل این بود که به دنیای دیگری رفته باشد چیزهایی هست که می شود پیش بیاید و چیزهایی هست که اتفاقی می افتد. وقتی این دو با هم جور درنیاید، شما انتخاب می کنید. من مادرم راه زنده، در برابرم، دیدم. شدم دوباره تام مرا به زبان آورد. «چارلی که او تنها کسی بود که مرا به این نام صدا می کرد
دچار توهم شده بودم؟ باید به طرفش می رفتم؟ او مثل حبابی بود که میترکید؟ راستش را بخواهید، در این موقع پاهای ن انگار مالی کس دیگری بود.
چارلی؟ چی شده؟ مرنا پایت زخمی است.»
حالا او شلوار آبی و پولوور سفید به تن داشت . او همیشه صبحها هرقدر هم که زرد بود، به دقت لباس می پوشید - و به نظر نمی رسید از آخرین بار که او را دیده بودم، در تولد هفتادونه سالگی اش، با این عینک قاب قرمز که حالا هم زده بود، پیرتر شده باشد. با ملایمت کف دستهایش را بالا گرفت و با چشم هایش به من اشاره کرد. نمیدانم، آن عینک، پوستش، موهایش و اینکه از روی عادت در عقب را باز کرده بود، مثل هر بار که توپ تنیس را روی سقف خانه مان می انداختم. مثل اینکه چهره اش گرما منتشر کند، چیزی در درونم ذوب شد. از پشتم پایین رفت. به قوزک هایم رسید. و بعد چیزی شکست، مرز میان باور و ناباوری، تقریبا صدای شکستنش را شنیدم.
تسلیم شدم. به دنیای دیگری رفتم. .

صفحه 41 از 203