نام کتاب: یک روز دیگر
چارلی؟»
آنچه وقتی روی ایران پشتی پنهان شده بودم، بیش از همه به یاد دارم این است که به چه سرعتی نفسم بند آمد. یک لحله جلوی یخچال بودم، ظاهرا داشتم کاری انجام میدادم، لحظه ی بعد قلبم چنان به سرعت می زد که فکر کردم هیچ مقدار اکسیژنی نمی تواند آن را تأمین کند. داشتم میلرزیدم. پنجرهی آشپزخانه طرف چپ من بود، اما جرئت نداشتم از آن به یرون نگاه کنم. مادر مردهام را دیده بودم، و حالا صدایش را شنیده بودم. قبلا بخش هایی از بدنم را شکسته بودم، اما اولین بار بود که نگران بودم به ذهنم آسیب رسانده باشم
با ریه هایی که به سختی هوا را تو و بیرون می دادند، با چشم هایی که به زمین مقابلم دوخته شده بود، آنجا ایستادم. وقتی بچه بودیم، به آنجا می گفتیم «حیاط پشتیه. اما این حیاط فقط یک تکه چمن چهارگوش بود. فکر کردم از روی چمن به خانهی همسایه بپرم
و بعد در باز شد. و مادرم بیرون آمد. مادرم. درست آنجا، روی آن ایوان. و به طرف من برگشت و گفت: «این بیرون چه کار می کنی؟ سرد است.و

صفحه 40 از 203