نام کتاب: یک روز دیگر
دفعاتی که من از مادرم حمایت نکردم
شش ساله ام. هالووین است. مدرسه مراسم رژه ی سالانه ی هالووین را برگزار می کند. همه ی بچه ها چند کوچه ای در محله رژه می روند
پدرم می گوید: برایش لباس بالماسکه بخر، خرت و پورت فروشی ها از آنها دارنده اما نه چون این اولین دژهی من است
، مادرم تصمیم می گیرد خودش برایم لاس بالماسکه درست کند: مومیایی، شخصیت ترسناک محبوب من
مادرم پارچه ها و حوله های کهنهی سفید را می برد و دور من میپیچد و با سنجاق قفلی آنها را سر جایشان نگه می دارد. بعد با کاغذ توالت و نوار چسب لابه هایی به پارچه ها اضافه می کند. این کار خیلی طول می کند، اما وقتی کارش را که تمام می کند، در آینه نگاه می کنم و می بینم یک مومیایی هستم. شانه هایم را بالا می برم و به عقب و جلو تاب می خورم.
مادرم می گوید، «اوه ه ۵، خیلی ترسناکی.
مرا با اتومبیل به مدرسه می رساند. راهپیمایی مان را شروع می کنیم. هر چه بیشتر راه می روم، پارچه ها شل تر می شوند. بعد، تقریبا دو کوچه آن طرف تر ، باران می گیرد. قبل از آنکه بفهمم چه خبر است
، کاغذ توالتها حل شده اند. پارچه های کهنه آویزان شده اند. خیلی زود همهی آنها روی قوزک پاهایم، مچ دست هایم و گردنم می افتند. دیگر می شود زیرپوش و دکمه های پیژامه ام را دید که مادرم فکر کرده بود برای زیر نوارها لباس مناسب تری است.

صفحه 38 از 203