نام کتاب: یک روز دیگر
به هر حال، خانه ی ما نزدیک دریاچه - و اساحله - بود و من و خواهرم بعد از آنکه مادرم مرد آن را نگه داشتیم، چون گمان می کنم امیدوار بودیم روزی قیمت قابل توجهی پیدا کنند. راستش را بخواهید دلم نمی آمد. آن را بفروشم.
حالا داشتم، مثل یک فراری، دزدکی به آنجا می رفتم. صحنهی یک تصادف را ترک کرده بودم و حتما کسی اتومبیل، کامیون، تابلوی اعلانات خردشده و اسلحه را پیدا کرده بود. درد داشتم، خونریزی کرده بودم، هنوز نیمه سنگ بودم. هر لحفله انتظار داشتم صدای آژیر پلیس را بشنوم - همه ی این ها دلایل دیگری بود برای اینکه زودتر باید خودم را بکشم
تلوتلوخوران از پله های ایوان بالا رفتم. کلید را در جایی که پنهانش می کردیم یعنی زیر سنگی مصنوعی در جعبه ی گل (این فکر خواهرم بود پیدا کردم. از هر دو طرف به پشت سرم نگاه کردم، چیزی ندیدم - نه پلیس، ته آدمها، نه حتی یک اتومبیل که از این یا آن جهت عبور کند . در را با فشار باز کردم و وارد شدم.
من خانه بوی تا می داد، و بوی خفیف و شیرین فرش پاک کن هم به مشام می رسید، انگار کسی (سرایداری که به او حقوق می دادیم؟) تازگی ها فرش را شسته بود. از گجهی توی راهرو و نرده ای که وقتی بچه بودیم روی آن سر می خوردیم رد شدم. به آشپزخانه با کف
کاشی قدیمی و کابینت های چوب آلبالوی اش وارد شدم. در یخچال را باز کردم، چون داشتم دنبال نوشیدنی الکلی می گشتم: درآنحال این واکنش من غیرارادی بود.
و یک قدم عقب رفتم.

صفحه 36 از 203