نام کتاب: یک روز دیگر
گمان می کنم مامان در نقشه، جایی نداشت۔
هه بااین حال، می توانم بگویم عاشق مادرم بودم، همان طور که همه ی پسرها عاشق مادرانشان هستند؛ در حالی که قدر آنها را نمی دانند. او کار را آسان می کرد، به یک دلیل، بامزه بود. ناراحته نهی شاد برای خندیدن به صورتش بتنی مالیده شود. صداهای عجیب وغریب در می آورد، مثل صدای پاپای در کارتون ملوان، یا مثل لوتی آرمسترانگ با ما ای خنردار می خواند: واگه نتونی ببریش تر، نمی تونی فوتش کنی بیرون.. مرا قلقلک، میداد. و می گذاشت
، او را قلقلک بدهم، و همان ولورکه می خدیا۔، آرنجهایش را به تنش فشار میداد. هر شب قبل از خواب رواندازم را رویم می کشید، موهایم را نوازش می کرد و می گفت: به مادرت یک بوس بده، به من می گفت باهوشم و اینکه هوش یک امتیاز است. اصرار داشت هر هفته یک کتاب بخوانم. مرا به کتابخانه می برد تا مطمئن شود این کار را می کنم. گاهی لباس های خیلی پر زرق و برق می پوشید و همراه با آهنگمان آواز می خواند. این کارش ناراحتم می کرد. اما هرگز، حتی برای یک لحظه، اعتماد بین ما از بین نرفت.
اگر مادرم چیزی می گفت، من باور می کردم.
از ترفم اشتباه نتیجه گیری نکنید، در مورد من سهل گیر نبود. به من میلی می زد. سرزنشم می کرد. تنبیهم می کرد. اما دوستم داشت. واتبا دوستم داشت، وقتی از تاب می افتادم دوستم داشت. وقتی با کفش های گلی روی کف اتاق ها قدم می گذاشتم دوستم داشت. مرا موقع استفراغ کردن و راه افتادن آب بینی ام و خون آلود شدن زانوهایم دوست داشته مرا در آمدن ها و رفتن هایم، در بدترین و بهترین حالت هایم دوست داشت. برای من چاه بی انتهایی از محبت داشته

صفحه 32 از 203