میرفتیم. وقتی آنها کلیسا برا وخانهی خدای مینامیدند، من نگران این بودم که نکند خداوند دوست نداشته باشد، میخ های کفش ورزشی ام کف خانه اش را سوراخ کند.. یک بار می کردم روی پنجه هایم بایستم اما پدرم زمزمه کرد: «داری چه غلطی می کنی؟ و من فورا پاشنه هایم را پایین آوردم
e@ از طرف دیگر، مادرم به بیسبال اهمیت نمی داد. او تنها فرزند خانه بود، خانواده اش فقیر بود، و او مجبور شده بود در زمان جنگ مدرسه را ترک کند و سر کار برود. دیپلمش را از دبیرستان شبانه
گرفت و بعد از آن به مدرسه ی پرستاری رفت. در ذهن او، برای من، فقط. کتاب بود و کالج و دروازه هایی که آنها باز می کردند. بهترین چیزی که دربارهی بیسبال می توانست بگوید این بود که باعث می شود کمی هوای تازه بخوری.4
اما مادرم در مسابقات حاضر می شد. با عینک آفتابی بزرگ و موهای خوب آرایش شده، به لطف سالن آرایش محلی، روی نیمکت تماشاچیان می نشست. گاهی از کنار جایگاه بازیکنان یواشکی به مادرم نگاه می کردم. نگاه او به افق بود. اما وقتی من وارد بازی می شدم، او دست می زد و فریاد می کشیا: لاهورا، چارلیه گمان می کنم این تنها چیزی بود که برایم اهمیت داشت
. پدرم که تا وقت جدایی از مادرم همیشه مربی تیمی بود که در آن بازی می کردم، یک بار وقتی داشتم به مادرم نگاه می کردم مچم را گرفت و فریاد زد: «چشمها به توپ، چیک! آن بالا هیچ چیزی نیست که کمکت کند!» |
e@ از طرف دیگر، مادرم به بیسبال اهمیت نمی داد. او تنها فرزند خانه بود، خانواده اش فقیر بود، و او مجبور شده بود در زمان جنگ مدرسه را ترک کند و سر کار برود. دیپلمش را از دبیرستان شبانه
گرفت و بعد از آن به مدرسه ی پرستاری رفت. در ذهن او، برای من، فقط. کتاب بود و کالج و دروازه هایی که آنها باز می کردند. بهترین چیزی که دربارهی بیسبال می توانست بگوید این بود که باعث می شود کمی هوای تازه بخوری.4
اما مادرم در مسابقات حاضر می شد. با عینک آفتابی بزرگ و موهای خوب آرایش شده، به لطف سالن آرایش محلی، روی نیمکت تماشاچیان می نشست. گاهی از کنار جایگاه بازیکنان یواشکی به مادرم نگاه می کردم. نگاه او به افق بود. اما وقتی من وارد بازی می شدم، او دست می زد و فریاد می کشیا: لاهورا، چارلیه گمان می کنم این تنها چیزی بود که برایم اهمیت داشت
. پدرم که تا وقت جدایی از مادرم همیشه مربی تیمی بود که در آن بازی می کردم، یک بار وقتی داشتم به مادرم نگاه می کردم مچم را گرفت و فریاد زد: «چشمها به توپ، چیک! آن بالا هیچ چیزی نیست که کمکت کند!» |