نام کتاب: یک روز دیگر
و پدرم تصویر را برگرداند همان جا که بود. و روز بعد مادرم آن را برداشت. همین طور باز و باز ادامه پیدا کرده
آنها آمیزه ای بودند از گذشته ها و فرهنگ ها، اما اگر خانواده ی من دموکراتیک بود، رأی پدرم در بار حساب می شد. او بود که تصمیم می گرفت باید شام چه بخوریم، خانه را چه رنگی کنیم، از کدام بانک استفاده کنیم، در تلویزیون زیت مبلهی سیاه وسفیدمان برنامه ی کدام شبکه را ببینیم. روزی که من به دنیا آمدم، به مادرم اعلام کرد: «این بچه در کلیسای کاتولیک غسل تعمید داده می شود و همین هم شد.
خنده دار این است که او خودش مذهبی نبود. بعد از جنگ، پدرم، که مغازهی لیکورفروشی داشت، بیشتر به سود مالی توجه می کرد تا عالم غیب، و وقتی نوبت به من رسید، بیسبال تنها چیزی بود که باید می پرستیدم. قبل از آنکه بتوانم راه بروم برایم توپ می انداخت. قبل از آنکه مادرم به من اجازه بدهد از قیچی استفاده کنم پدرم یک چوب یسبال چوبی به من داد. می گفت اگر نقشهه داشته باشم و به آن نقشه بچسبم، می توانم در مسابقات دورهای اصلی شرکت کنم.
البته وقتی آنقدر جوان هستید نقشه های والدینتان را اجرا می کند نه نقشه های خودتان را.
بنابراین، از وقتی هفت ساله بودم در روزنامه دنبال خلاصوی نتایج مسابقات صاحبکارهای آینده ام می گشتم. در مغازهی لیکورفروشی پدرم یک دستکش بیسبال گذاشته بودم تا هر وقت چند دقیقه فرصت پیدا کرد در محوطه ی پارکینگ کمی برایم توپ بیندازد، حتی گاهی در مراسم دعای روز یکشنبه کفش ورزشی می پوشیدم، چون درست بعد از آخرین سرود مذهبی به دیدن مسابقات کانون جنگ دیدگان امریکا

صفحه 30 از 203