نام کتاب: یک روز دیگر
چکمه های پلاستیکی ام را پوشیده بودم؟ کم را برداشته بودم؟ مشقم را تمام کرده بودم؟ چرا شلوارم پاره شده بود؟
او همیشه داشت دستور زبانم را اصلاح می کرد. داشتم می گفتم: «ما با روبرتا می... | او توی حرفم می پرید: روبرتا و من
ما می خواهیم با جیمی بریم... او می گفت: اجیمی و من
والدین در ذهن بچه تصویر خاصی دارند. تصویر مادر من زنی ماتیک به لب بود که به جلو خم شده و انگشتش را تکان می دهد و با التماس از من می خواهد از آنچه هستم بهتر باشم. پدرم مردی خواب آلود بود، که با سیگاری در دست، شانه هایش را به دیوار تکیه می داد و مرا تماشای می کرد که داشتم غرق میشدم با شنا می کردم.
هنگام مرور گذشته، باید بیشتر متوجه این واقعیت می شدم که یکی به طرف من خم شده و دیگری خودش را از من عقب کشیده بود. اما من بچه بودم، و مگر بچه ها چقدر بیدانند؟ |
@@ مادرم پروتستان فرانسوی بود و پدرم کاتولیک ایتالیایی، و با هم بودن آنها یکی از تندروی های خدا بود، گناه و وقاحت. آنها تمام مدت جروبحث می کردند. بچه ها. غذا، مذهب. پدرم تصویری از مسبح را به دیوار بیرون حمام آویزان کرده بود. وقتی سر کار بود، مادرم آن را برداشت و جای دیگری گذاشت که کمتر جلوی چشم باشد. پدرم به خانه که آمد فریاد زد: «خدای من، تو نباید مسیح را جابه جا کنی!» و مادرم گفت: «این یک تصویر است، لن. خیال می کنی خدا می خواهد بغل حمام آویزان باشد؟

صفحه 29 از 203