چارلیه نمی شود مادرت را گم کنی.ه|
لبخند زد. دست در جیب کتش کرد و پاک، آبی کوچکی به من داد.
گفت: «بین، اگر دلت خیلی برایم تنگ شد، می توانی این را باز کنی
با دستمالی که از کیفش بیرون آورده بود، چشم هایم را پاک کرد، بعد برای خدا- افغلی بغلم کرد. هنوز او را می بینم که برایم بوسه می فرستاه و تهتم بقا می رود. به لس های اتیکی رولن قرمز زده و موهایش را بالای گوش این مجمع کرده بود. به عنوان خلافضی ناهه در دسد.. بر این داست، تکان دادم. حدس می زنم فکرش را هم نکرده بود که من تازه به مدرسه آمده ام و هنوز بلد نیستم بخوانم. مادرم این طور بوده قصد انجام دادن کار برایش اهمیت داشت.
لی او در بهار ۱۹۴۴ کنار دریاچهی پیرویل با پدرم آشنا شد، و داستان ادامه پیدا کرد. مادرم داشت شنا می کرد و پدرم توپه بیسبال را به طرف دوستش انداخته بود، دوستش در جواب توپ راز بادی بلند پرت کرد و توپ توی آب افتاد. مادرم شناکان رفت تا تو را بگیرد. پدرم توی آب پرید. وقتی پدرم به توپ رسید، سرهایشان به همدیگر خورد.
مادرم می گفت: «و هرگز دست برنداشتیم.1
آنها رابطه ی عاشقانه ی سریع و پرشوری داشتند، چون پدرم این طور بود، کارها را به قصد تمام کردن شروع می کرد. او جوان عضلانی و بلندقدی بود، تازه دبیرستان را تمام کرده بود، موهایش را طوری به عقب شانه می کرد که بالا بایستد و اتومبیل لاسال آبی و سفید پدرش را می راند. پدرم به محض آنکه به سن قانونی رسیده
لبخند زد. دست در جیب کتش کرد و پاک، آبی کوچکی به من داد.
گفت: «بین، اگر دلت خیلی برایم تنگ شد، می توانی این را باز کنی
با دستمالی که از کیفش بیرون آورده بود، چشم هایم را پاک کرد، بعد برای خدا- افغلی بغلم کرد. هنوز او را می بینم که برایم بوسه می فرستاه و تهتم بقا می رود. به لس های اتیکی رولن قرمز زده و موهایش را بالای گوش این مجمع کرده بود. به عنوان خلافضی ناهه در دسد.. بر این داست، تکان دادم. حدس می زنم فکرش را هم نکرده بود که من تازه به مدرسه آمده ام و هنوز بلد نیستم بخوانم. مادرم این طور بوده قصد انجام دادن کار برایش اهمیت داشت.
لی او در بهار ۱۹۴۴ کنار دریاچهی پیرویل با پدرم آشنا شد، و داستان ادامه پیدا کرد. مادرم داشت شنا می کرد و پدرم توپه بیسبال را به طرف دوستش انداخته بود، دوستش در جواب توپ راز بادی بلند پرت کرد و توپ توی آب افتاد. مادرم شناکان رفت تا تو را بگیرد. پدرم توی آب پرید. وقتی پدرم به توپ رسید، سرهایشان به همدیگر خورد.
مادرم می گفت: «و هرگز دست برنداشتیم.1
آنها رابطه ی عاشقانه ی سریع و پرشوری داشتند، چون پدرم این طور بود، کارها را به قصد تمام کردن شروع می کرد. او جوان عضلانی و بلندقدی بود، تازه دبیرستان را تمام کرده بود، موهایش را طوری به عقب شانه می کرد که بالا بایستد و اتومبیل لاسال آبی و سفید پدرش را می راند. پدرم به محض آنکه به سن قانونی رسیده