اما این چیزی است که اتفاق افتاد. او آنجا بود. من او را دیده بودم. مدت نامعلومی روی، زمین بازی دراز کشیدم، بعد بلند شدم و رویا پاهایم ایستادم و خودم را وادار کردم راه بیفتم. شن و خرده ریزها را از زانوها و ساعدم پاک کردم. از دهها بریدگی روی بدنم خون می ریخت، بیت متر زنم ها کوچک بودند، چندتایی هم بزرگ تر. در دهانم طعم خون را حس می کردم.
از زمین آشنایی رد شدم. باد صبحگاهی درخت ها را تکان داد و مثل طوفانی کوچک و رومان دسته ای برگ زرد را از جا کناء و برد. دو بار در اقدام به خودکشی شکست خورده بودم. چقدر رقت انگیز بودا |
مصمم برای به پایان رساندن کار به طرف خانه ی قدیمی مان راه افتادم.
از زمین آشنایی رد شدم. باد صبحگاهی درخت ها را تکان داد و مثل طوفانی کوچک و رومان دسته ای برگ زرد را از جا کناء و برد. دو بار در اقدام به خودکشی شکست خورده بودم. چقدر رقت انگیز بودا |
مصمم برای به پایان رساندن کار به طرف خانه ی قدیمی مان راه افتادم.