حالا وقتی می گویم مادر مرده ام را دیدم، منظورم درست همین است. من او را دیدم. او کنار جایگاه تیم ایستاده بود، کت بنفش روشنی پوشا» بوده و کتاب، بینی اش را در دست داشت. یک کلمه نگفت. فقط به من نگاه کرد.
سعی کردم در جهتی که او بود از جا بلند شوم، افتادم. گلوله ای از درد در عضلاتم شلیک شد. منم میخواست اسم او را فریاد بزند، اما از گلویم صدایی بیرون نیاماده
سرم را پایین آوردم و کف دستهایم را به هم چسباندم. دوباره محکم فشار دادم و این بار خودم را تا نیمه از زمین بلند کردم. به بالا
نگاه کردم.
او رفته بود.
انتظار ندارم حرفم را باور کنی. دیوانگی است، می دانم. تو مردهها را نمی بینی به دیدنت نمی آیند. از برج آب پرت نمیشوی، با وجود همه ی تلاشی که برای کشتن خودت کرده ای به طرز معجزه آسایی زنده نمی مانی، و مادر عزیز و از دست رفته ات را، که کتاب جیبی اش را در دست گرفته، روی خط گوشه ی سوم زمین بیسبال نمی بینی.
به همه ی چیزهایی که همین الان احتمالا از ذهن تو می گذرد، قکر کردم؛ توهم، خیالبافی، رؤیایی ناشی از مستی، مغزی آشفته با افکاری آشفته. همانطور که گفتم، انتظار ندارم حرفم را باور کنی
سعی کردم در جهتی که او بود از جا بلند شوم، افتادم. گلوله ای از درد در عضلاتم شلیک شد. منم میخواست اسم او را فریاد بزند، اما از گلویم صدایی بیرون نیاماده
سرم را پایین آوردم و کف دستهایم را به هم چسباندم. دوباره محکم فشار دادم و این بار خودم را تا نیمه از زمین بلند کردم. به بالا
نگاه کردم.
او رفته بود.
انتظار ندارم حرفم را باور کنی. دیوانگی است، می دانم. تو مردهها را نمی بینی به دیدنت نمی آیند. از برج آب پرت نمیشوی، با وجود همه ی تلاشی که برای کشتن خودت کرده ای به طرز معجزه آسایی زنده نمی مانی، و مادر عزیز و از دست رفته ات را، که کتاب جیبی اش را در دست گرفته، روی خط گوشه ی سوم زمین بیسبال نمی بینی.
به همه ی چیزهایی که همین الان احتمالا از ذهن تو می گذرد، قکر کردم؛ توهم، خیالبافی، رؤیایی ناشی از مستی، مغزی آشفته با افکاری آشفته. همانطور که گفتم، انتظار ندارم حرفم را باور کنی