نام کتاب: یک روز دیگر
پسر بابا۔
من پسر بابا بودم، و تا یک صبح شنبه ی گرم و بی ابر در بهار سال پنجم دبستان پسر بابا ماندم. آن روز دو مسابقهی پشت سر هماتی کاردینال داشتیم، که یونیفورم های پشمی قرمز می پو شیلنا. و تحت حمایت مالی لوازم لوله کشی کانرز بودند.
وقتی با جوراب های بلندم، در حالی که دمتکلم را همراه داشتم، وارد آشپزخانه شدم آفتاب آنجا را گرم کرده بود. مادرم را دیدم که پشت میز نشسته است، و سیگار می کند. مادرم زن زیبایی بود، اما از روز صبح زیبا به نظر نمی رسید. لبش را گاز گرفته و نگاهش را از من برگرداند. یادم است که بوی نان برشته ی سوخته را حس کردم و فکر کردم لابد ناراحت است چون صبحانه را خراب کرده.
گفتم: «من شبر و غلات می خورم.. از قفسه کاسه ای برداشتم. . او مرفه ای کرد. چه ساعتی مسابقه داری، عزیزم؟» پرسیدم: «سرما خورده ای؟ه
او سرش را تکان داد و گونه اش را به دستش تکیه داد. «چه ساعتی مسابقه داری؟ .
شانه بالا انداختم. نمیدونم.» آن زمان ها ساعت نمیبستم.
بطری شیر و جعبه ی بزرگ ذرت بوداده را برداشتم. ذرت را چنان به سرعت ریختم که مقداری از آن از کاسه بیرون پرید و روی میز ریخت. مادرم آنها را یکی یکی جمع کرد و در کف دستش گذاشت.
زمزمه کرد: «من می برمته. هر وقت که باشد.ه پرسیدم: «چرا بابا نمی تواند مرا ببرد؟ بابا اینجا نیست.

صفحه 21 از 203