نام کتاب: یک روز دیگر
وقتی سکوت است، هنوز می توانم پژواک صدای مادرم را بشنوم.
حالا خجالت می کشم که میخواستم خودم را بکشم. زندگی خیلی گرانبهاست. من کسی را نداشتم تا حرف زدن با او مرا از ناامیدی بیرون بیاورد. این یک اشتباه بود. آدم به نزدیک بودن با مردم نیاز دارد. آدم به این نیاز دارد که بگذارد مردم به قلبش راه پیدا کنند.
در دو سال پس از آن خیلی چیزها اتفاق افتاد: بستری شدن در بیمارستان، درمان شدن، جایی که بودم. فعلا، فقط بگذار بگویم از خیلی نظرها خوش شانس بودم. من زنده ام. باعث مرگ کسی هم نشده ام. از آن زمان به بعد یک بار هم لب به مشروب نزده ام - اگرچه بعضی روزها این کار سخت تر از روزهای دیگر است.
دربارهی آن شب خیلی فکر کرده ام. معتقدم مادرم زندگی ام را نجات داد. در ضمن معتقدم که پدر و مادر، اگر دوستت داشته باشند، تو را به سلامت بالای آب سرد کن نگه می دارند و گاهی نتیجه این می شود که هرگز نمیفهمی چه چیزهایی را تحمل کرده اند. شاید با آنها نامهربان باشی، که اگر از واقعیت خبر داشتی، نمیشدی.
اما هر چیزی داستانی دارد. اینکه یک تابلو چطور به دیوار آویخته شده. اینکه چطور جای زخمی روی صورتت باقی مانده، گاهی داستانها ماده اند و گاهی تلخ و دردناک. اما داستان مادرت همیشه در پس همهی داستان های توست، چون او آغاز توست.
در نتیجه، این داستان مادرم بود
و من
دلم میخواهد با کسانی که دوستشان دارم روابطم را دوباره درست کنم.

صفحه 199 از 203